اشارات زلالی از طلوع تازهی نرگس...
همین است ابتدای سبز اوقاتی که میگویند و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که میگویند
جان بیفشان که سرِ خصم درو خواهی کرد
آیش سالزد است آنچه جهان است امروز شخم کن، موسم افشاندن جان است امروز
زمان، آبستن جنگی است، جنگی مثل عاشورا
به دریاهای بیپایاب برگردان صدفها را به ماهیها، به شهر آب، برگردان صدفها را
این قصه مال توست، بیا مهربانترین!
اما تو با نیامدنت نیز حاضری کم نیست از تو چیزی از اینسان نیامدن
مبتلا کردهست دلها را به درد دوریاش
گر بیایی خانهای میسازم از باران و شعر ابرهای آسمانهای پردههای توریاش...