چند بیت آغازین این مثنوی از بهترین قطعههای توصیفی در شعر معاصر است. هم ویژگی تفکر معنوی معلم را داراست و هم عناصر خیال و زبان در آن به یکباره تازه میشود. این نشان میدهد که اگر شاعر ما به تصاویر عینی طبیعت عطف توجه کند، با پشتوانهی فکریای که دارد چه مایه شاهکارها آفریده خواهد شد. اما در میانهی این قطعه، شاعر باز به سراغ عناصر و مفاهیم دوستداشتنی خودش رفته است که اگر نمیرفت و شعر را در همین حال و هوا ادامه میداد، این مثنوی کوتاه در شمار بهترین کارهای ایشان میبود و یا اصلاَ راهی تازه نیز برای خود شاعر؛ کاستن از زبانآوری و تلمیحات غریب، و پرداختن به توصیف عینی طبیعت ملموس. (معلم دامغانی، علی، «گزیده اشعار علی معلم دامغانی»، ص355، مشهد، نشر سپیدهباوران، 1393)
به دریاهای بیپایاب برگردان صدفها را
به ماهیها، به شهر آب، برگردان صدفها را
بگو چیزی که پنهان آرزو دارید، باید شد
بگو ساحل تهیدست است، مروارید باید شد
که میداند که حتّی در غرور آبسالیها
کنار چشمه خشکیدند تنگسها و شالیها؟
پدرها نیمهشب کشتند بیخنجر پسرها را
مکاریها که برگشتند، آوردند سرها را
زنی در منظر مهتاب، سنجاقی به گیسو زد
چراغ چشم شبگردی به قعر باغ سوسو زد
تفنگی عطسه کرد از بام، رشکی توخت بر خشمی
دوتاری ضجه کرد از کوه، اشکی سوخت در چشمی
به من گفتی که بادآبستن خاکاند آدمها
و من گفتم ورای حدّ ادراکاند آدمها
تو خندیدی که محبوساند و مهجورند ماهیها
و من گفتم که نزدیکاند اگر دورند ماهیها
تو رنجیدی که بیمغز است، اگر نغز است افسانه
و من گفتم برون از پوستها مغز است افسانه
زمین هیزمکش قوزی است مثل باعورا
زمان آبستن روزی است، روزی مثل عاشورا
متطب برنمیتابد بههم سودا و بلغم را
زر و زن زله خواهد کرد یوشع را و بلعم را
ملامت کار بلعم نیست با سوداست تا بلغم
یشوعا ماندهی تیه است در بلقاست تا بلعم
به خاک از رعشهی دیوی که کیکاووس شد یک شب
برای خدمت آتش، زنی طاووس شد یک شب
از این پرّ سیاووشان که میسوزند هندوها
سحر تاراج زنبور است، در شور است کندوها
مگو سودابه یا سُعدی است، از حوّاست گندمها
و گر بی صاع یوسف نیست زان ماست گندمها
یهودا خود شغادی بود لیکن رَست از رستم
تو بنیامین زر دزدی اگر بار تو را جُستم
چنان از سکه افتادی که بر زر مینهی هودج
اگر یک شعله برخیزی بر آذر مینهی هودج
چو فَخّاری که قالب را، تهی مانده است از گِلها
زهی گفتید قالب را، تهی ماندید از دلها
بلید ملتقط گوید که دینی هست و دنیایی
یکی را هِل، یکی را جو، که با این هر دو بَرنایی
یکی در مروه ز اهل مرو دیدم «یا هبل» میزد
چو از عزّت سخن میگفت، عُزّی را مثل میزد
کجا؟ کو؟ آب کو؟ آسیمهسر گفتند ماهیها
تک و پایاب کو؟ بار دگر گفتند ماهیها
فزونتر جویِ کمتریاب، ما بودیم در دریا
عطشفرسودِ وهمِ آب، ما بودیم در دریا
تو میگویی که لطفی بود و قهری بود پیش از این
جهانی بود و بحری بود و شهری بود پیش از این
و من ناگفته میبینم که میلولیم در دریا
و آبی را که نزدیک است میشولیم در دریا
زمین افسردهی کوری است، کوری مثل باعورا
زمان آبستن شوری است، شوری مثل عاشورا
درنگ از سبزهمان گُل میکند رنگی که میبینی
بیا ننشسته برخیزیم از اورنگی که میبینی
صلا مان میزند همسایه، لیکن سایهساری نی
گلی نی، گلعذاری نی، گلافشانی، بهاری نی
به ترکستان چین برده است خوی کاروانیمان
چو خورشید پسین مرده است روی ارغوانیمان
زمین آلودهی ننگی است، ننگی مثل باعورا
زمان آبستن جنگی است، جنگی مثل عاشورا
به دریاهای بیپایاب برگردان صدفها را
به ماهیها، به شهر آب برگردان صدفها را
بگو چیزی که پنهان آرزو دارید باید شد
بگو ساحل تهیدست است، مروارید باید شد
علی معلّم دامغانی