تو از شکوفه پرُی، از بهار لبریزی
تو سرو سبز تنی، با خزان نمیریزی
تو آفتاب بلندی، ز عشق سرشاری
تو در حوالیِ این شب ستاره میریزی
تمام خانه پُر از نور ناب خواهد شد
اگر به صبحدم، ای آفتاب، برخیزی
شبی که مرگ میآید به قصد کوچهی عشق
چو بال شوق ز بالای ما میآویزی
بهار با تو درختیست بینهایت سبز
دریغ و درد از این بادهای پاییزی!
شبی چو ابر بیا تا به باغ خاطر من
چنان که با همهی جان من درآمیزی
سلمان هراتی