
مثل هر ماه، عليرضا زودتر از من آمده بود. به موقع سوار مينيبوس تهران شديم. هميشه قبل از...

ساعت چهار بعد از ظهر روز سه شنبه بود. برف شديدى مىباريد. محوطه دانشگاه يكپارچه سفيد شده بود....

داشتيم بر ميگشتيم عقب. سر راه ديديم ده ـ دوازده نفري افتادهاند روي زمين. از بچههاي خودمان بودند. رفتيم...

صبح جمعهاي بود، حسن كه دانشآموز كلاس ششم است در پارك مقابل خانهشان روي صندلي نشسته بود...

مرا از مدينه بيرون کشيدند در حالي که مهلت خداحافظي نيافتم. فرصت وداع به من داده نشد. دلم در...

آقاي مالك رضايي از بچه هاي جنگ و جانباز دفاع مقدس است. او به اقتضاي شغلش كه رانندگي است،...

سيد ايستاد و گوش داد. شيخ زين العابدين گفت: «شما انسان بزرگوار و سخاوتمندي هستيد. از كمك به آدمها...

وقتي با خبر شدم براي بار ديگر، توفيق سفر به سرزمين وحي نصيبم گرديده، نميداني چه حالخوشي به من...

گفتم: «آقا! بعد از رحلت شما چه كسى جانشين شما خواهد بود؟» فرمود: «آن كس كه پاسخ نامههاى مرا...