مقدمه:
خوش به حال اونايي که شهيد بابايي رو ميشناسن و بيشتر خوش به حال اونايي که راهش رو ادامه ميدن و باز هم بيشتر خوش به حال اون کسايي که از زندگي و جلوههاي زيباي زندگي اين شهيد درس ميگيرن و تو زندگيشون پياده ميکنن. اگه بخواي بيشتر درباره شهيد بابايي بدوني، چند دقيقهاي دلت رو ميهمان اين چند سطري کن که به عشق آن آسمان نورد، نوشته شده تا دلت عطر و بويي از رنگ شقايقها بگيره.
شهید عباس بابایی
شايد اولين لحظهاي که در سال (1329) چشمان مادر، چهره زيباي فرزند دلبندش را ديد، خبر نداشت که اين طفل روزي آن قدر بزرگ ميشود که آسمان را زير پايش ميگذارد و با عشق اهل بيت (عليهم السلام) و براي ياري کشور امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) و اطاعت از نايب امام عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف) آسماني تر از هر پرنده ميشود.
نميدانم پدرش با ديدن او ميدانست که روزي فرا خواهد رسيد که عباسش با بيش از (3000) هزار پرواز با انواع هواپيماهاي جنگنده آن قدر متواضع باشد که به دنيا و آنچه در آن هست پشت پا بزند.
در طول سالهاي پر پيچ و خم زندگياش هيچ چيز او را از هدفش باز نداشت، حتي موهاي سرش که هميشه آنها را کوتاه نگه ميداشت تا وقتش را بي جهت صرف مرتب کردن آنها نکند. بزرگ مردي که در مکتب شهادت پرورش يافت. زهد و تقوايش مثل دريايي خروشان بود که هر لحظه از زندگانيش، موجها در برداشت. مرد وارستهاي که هم رزمنده دلاور ميدان جنگ بود و هم مبارزي سترگ با نفس اماره خويش. به راستي او در عين آشنايي با همه، گمنام بود.
زندگي او جالب تر از آن است که بخواهيم آن را به تصوير بکشيم. در مدتي که جهت آموزش تکميلي در آمريکا بود، جلوههاي فريبنده آنجا نتوانست دلش را اسير خود کند و او را از انجام دادن وظايف دينياش جدا کند. پاي بندي به اعتقادات مذهبي مخصوصاً نماز، باعث شد حتي ژنرالهاي آمريکايي هم به او اداي احترام کنند.
وي ماجراي فارغ التحصيلي اش از دانشکده خلباني آمريکا را چنين تعريف ميکند: دوره خلباني ما در آمريکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتي که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکليفم روشن نبود و به من گواهينامه نميدادند، تا اين که روزي به دفتر مسئول دانشکده، که يک ژنرال آمريکايي بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشينم. پرونده من در جلو او، روي ميز بود، ژنرال آخرين فردي بود که ميبايستي نسبت به قبول و يا رد شدنم اظهار نظر ميکرد.
از سوالهاي ژنرال بر ميآمد که نظر خوشي نسبت به من ندارد. اين ملاقات ارتباط مستقيمي با آبرو و حيثيت من داشت، زيرا احساس ميکردم که رنج دو سال دوري از خانواده و شوق برنامههايي که براي زندگي آيندهام در دل داشتم، همه در يک لحظه در حال محو و نابودي است و بايد دست خالي و بدون دريافت گواهينامه خلباني به ايران برگردم. در همين فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصي اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا براي کار مهمي به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتي را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اينجا نبودم و ميتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد.
گفتم که هيچ کار مهمي بالاتر از نماز نيست، همين جا نماز را ميخوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشهاي از اتاق رفتم و روزنامهاي را که همراه داشتم به زمين انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم، ژنرال وارد اتاق شدهاست.
با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم يا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه ميدهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالي که بر روي صندلي مينشستم از ژنرال معذرت خواهي کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداري به من کرد و گفت: چه ميکردي؟ گفتم: عبادت ميکردم. گفت: بيشتر توضيح بده. گفتم: در دين ما دستور بر اين است که در ساعتهاي معين از شبانه روز بايد با خداوند به نيايش بپردازيم و در اين ساعات زمان آن فرا رسيده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و اين واجب ديني را انجام دادم. ژنرال با توضيحات من سري تکان داد و گفت: همه اين مطالبي که در پرونده تو آمده مثل اين که راجع به همين کارهاست. اين طور نيست؟ پاسخ دادم: آري همين طور است. او لبخندي زد. از نوع نگاهش پيدا بود که از صداقت و پاي بندي من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمريکا خوشش آمدهاست.
با چهرهاي بشاش خودنويس را از جيبش بيرون آورد و پروندهام را امضا کرد. سپس با حالتي احترام آميز از جا برخاست و دستش را به سوي من دراز کرد و گفت: به شما تبريک ميگويم. شما قبول شديد. براي شما آرزوي موفقيت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. به اولين محل خلوتي که رسيدم به پاس اين نعمت بزرگي که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.
روحيه استکبار ستيزي او حتي در دوران قبل از انقلاب با تار و پودش عجين شده بود و حتي در استفاده کردن از کالاهاي صهيونيستي خودداري ميکرد. يکي از همکلاسيهايش که در آمريکا با او هم اتاق بود اين طور نقل ميکند که عباس هميشه روزانه دو وعده غذا ميخورد؛ صبحانه و شام. بعضي وقتها او همراه با شام نوشابه ميخورد، اما نه نوشابههايي مثل پپسي و ... که در آن زمان موجود بود. بلکه او هميشه فانتاي پرتقالي ميخريد. چند بار به او گفتم که براي من پپسي بگيرد ولي دوباره ميديدم که فانتا خريدهاست. يک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسي نميخري؟ از نظر قيمت که با فانتا تفاوتي ندارد؟ آرام و متين گفت: حالا نميشود، شما فانتا بخوريد؟ گفتم: خوب عباس جان آخر براي چه؟ سرانجام با اصرار من آهسته گفت: کارخانه پپسي متعلق به اسرائيليهاست به همين خاطر مراجع تقليد مصرف آن را تحريم کردهاند.
درست است که در اين مجال اندک نميشود تمام جلوههاي زيباي اخلاقي و معنوي زندگي شهيد بابايي را نمايان کرد. اما ميتوان گفت که چطور مظهر مبارزه با شيطان شد. وقتي که در هفته نامه خبري پايگاه ريس آمريکا نوشتند: دانشجو بابايي ساعت دو بعد از نيمه شب ميدود تا شيطان را از خود دور کند. هم اتاقيش ميگويد ماجراي خبر بولتن را از عباس پرسيدم. او گفت:
چند شب پيش بي خوابي به سرم زده بود. رفتم ميدانِ چمن پايگاه و شروع کردم به دويدن. از قضا کلنل باکستر فرمانده پايگاه با همسرش از ميهماني شبانه بر ميگشتند. آنها با ديدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشين را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در اين وقت شب براي چه ميدوي؟ گفتم: خوابم نميآمد خواستم کمي ورزش کنم تا خسته شوم. گويا توضيح من براي کلنل قانع کننده نبود. او اصرار کرد تا واقعيت را برايش بگويم. به او گفتم مسايلي در اطراف من ميگذرد که گاهي موجب ميشود شيطان با وسوسههايش مرا به گناه بکشاند و در دين ما توصيه شده که در چنين موقعي بدويم و يا دوش آب سرد بگيريم. اين گونه ميزيست که در ميان آن همه لذتهاي مادي و فريبنده آمريکا، نزديکان و همنشينانش ميگويند: همه تفريح او فقط در ورزش و عکاسي و ديدن مناظر طبيعي خلاصه ميشد.
اگر بخواهيم تواضع و فروتني و ساده زيستي او را به تصوير بکشيم، واقعاً کم ميآوريم. نقل شده که او با لباس سـاده بسـيجي و سر تراشيده، در داخل قرارگاه نشسته بود و قرآن ميخواند. دو نفر بي آنكه بدانند آن بسيجي، سرهنگ بابايي است، در حال گفت و گو با هم بودند، يكي از آن دو گفت: شما بابايي را ميشناسيد؟ آن ديگري پاسخ داد: نه؛ ولي شنيدهام از همين فرماندههاست كه درجه تشويقي گرفته اول سروان بوده، دو درجه به او داده اند شده فرمانده پايگاه اصفهان، دوباره يك درجه گرفته و الان شده معاونت عمليات. نفر اولي گفت: خوب ديگر! اگر به او درجه ندهند، ميخواهي به من و تو بدهند. بعد از بيست و هفت سال خدمت تازه شدهايم سرهنگ دو، آقايان ده سال نيست كه آمدهاند و سرهنگ تمام هستند. يکي از دوستانش که شاهد ماجرا بود ميگويد: بابايي با شنيدن صحبتهاي اين دو سرهنگ، قرآن را بست و به بيرون قرارگاه رفت. در پشت يكي از خاكريزها در جلو قرارگاه دو زانو نشست و مشغول دعا شد. دانستم كه براي هدايت آن دو نفر دعا ميكند. به داخل قرارگاه، برگشتم و به آن دو نفر گفتم: آن كسي كه پشت سرش بد ميگفتيد همان بسيجي بود كه در آن گوشه نشسته بود و قرآن ميخواند. وقتي مطمئن شدند كه من راست گفته ام با شتاب نزد او رفتند و صميمانه عذرخواهي كردند و بابايي با مهرباني و چهره اي خندان با آنها صحبت كرد. گويا اصلاً هيچ حرفي از آن دو نشنيده بود.
وي آن قدر عاشق خدمت به مردم و دفاع از سرزمين اسلامي ايران بود که حتي سفر حج که آرزوي هر انسان مؤمني هست، نتوانست او را حتي براي چند روزي از حال و هواي جبههها دور کند. در سال (1364) که براي زيارت خانه خدا اسمشان در آمده بود و بايد همراه همسر محترمشان براي حج مشرف ميشدند به همسرش چنين گفت: بودن من در جبهه ثوابش از حج بيشتر است. شما برويد و حج بجا بياوريد، من هم انشاءالله در جبهه، حج بجا خواهم آورد. اين اتفاق افتاد و همسر ايشان عازم مکه شدند. آنها در روز عيد قربان در مکه قرباني کردند و عباس هم در روز عيد قربان، هنگام انجام عملياتهاي پي درپي و پشتيباني از رزمندگان اسلام، هواپيمايش مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بهترين قرباني را که جان پاکش بود در راه خدا قرباني کرد.
زندگي اين شهيد والا مقام، سرشار از خاطراتي زيبا است که برخي از اين خاطرات در کتاب پرواز تا بي نهايت به ثبت رسيدهاست.
اين خاطرات ميتواند براي منتظران واقعي الگوي خوبي باشد. چرا که آن دلاور مرد، همواره در راه رضايت امام عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف) و نايب بر حقش امام خميني(ره) گام بر ميداشت. به همين خاطر مقام معظم رهبري به مناسبت شهادت ايشان چنين ميفرمايند که:
اين شهيد عزيزمان انساني مومن و متّقي و سربازي عاشق و فداکار بود. و در طول اين چند سالي که من ايشان را ميشناختم، هميشه بر اين خصوصيّات ثابت و پابرجا بود.
او هيچگاه به مصالح خود فکر نميکرد و تنها مصالح سازمان و انقلاب و اسلام را مدّ نظر داشت. او فرماندهاي بود که با زيردستان بسيار فروتن و صميمي بود؛ امّا در مقابل اعمال بد و زشت، خيلي بي تاب و سختگير بود.
اين شهيد عزيز يک انقلابي حقيقي و صادق بود؛ و من به حال او حسرت ميخورم و احساس ميکنم که در اين ميدان عظيم و پرحماسه از او عقب ماندهام.[1]
پینوشت:
[1]. انتشار یافته در سایت؛ https://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid
- http://www.sajed.ir.