حجت مير اشرفي
اثبات عشق شهدا به اهل بيت عليهم السلام بي نياز از برهان است. آنان با سيره و سيماي اهل بيتي خود، ثابت نمودند که در ارادت و محبت به اهل بيت عليهم السلام صادق مي باشند و بهترين دليل آن، فدا کردن جان خود براي معصومين عليهم السلام است. آنچه در ذيل مي آيد گوشه اي از اين ارادت خالصانه است:
يک هفته فرصت
روزي که حسن آبشناسان مي خواست مسئوليت فرماندهي تيپ را قبول کند، گفته بود: يک هفته فرصت مي خواهم، بعد جواب مي دهم .
همسرش گفته بود: مي روي زيارت امام رضا عليه السلام؟ آبشناسان پلک برهم زده و سر فرود آورده بود: مي خواهم بروم پيش امام رضا عليه السلام اجازه بگيرم و مشورت کنم تا ببينم قبول فرماندهي تيپ به صلاح است يا نه؟ اگر بنا باشد در اين موقعيت مسئوليت قبول کنم، بايد تيپ به لشگر، تبديل بشود و همه دوره ديده هاي ورزيده نيروي مخصوص ارتش بيايند تو جبهه .
آبشناسان پس از زيارت امام رضا عليه السلام، رفته بود پيش آيت الله کاظمي خلخالي که از خيلي پيش ترها در مشهد با هم آشنا و مأنوس بودند و به اتفاق شب هاي بسياري را به قرائت و تفسير قرآن مي گذراندند. حسن آبشناسان چهار زانو نشسته بود رو به روي شيخ و او زير لب آيه اي خوانده بود و سپس قرآن را باز کرده بود و بعد از مکثي عينک را به آرامي از روي چشم هاي پرمهرش برداشته بود. قطره اشکي روي گونه شيخ غلتيده بود و لب گشوده بود: مبارک است، قبول کن! آن دوست روحاني گريسته بود و سرهنگ آبشناسان لبخند زده بود.[1]
شهيد حسن آبشناسان
از اين پيشاني بند ها زياد داريم
هرشب که در منزل ما بودند تا دير وقت مي رفتم و مي آمدم، اما مي ديدم بيدار است. مي خوابيدم و بيدار مي شدم، باز مي ديدم بيدار است. يک بار به ايشان گفتم: حاج مهدي! شما کي مي خوابيد؟ چقدر دعا مي خوانيد . گفت: تا جان در بدن داريم بايد به ائمه متوسل بشويم. زيارت عاشورا، وارث و ... هر چه بخوانيم و هرچه به اين بزرگواران توسل کنيم کم کرده ايم . زندگي از نظر ايشان، دوست داشتن ائمه بود و ارتباط با خدا.
يک بار در مأموريتي که بر ضد اشرار بود، نماز و دعاهايش را نتوانسته بود به موقع بخواند، وقتي برگشت ديدم سجاده پهن کرده و گريه مي کند. چه اشکي! آن قدر ناراحت بود که بنده را هم متأثر کرد.
در يکي از روزهاي اعزام نيرو از پادگان امام حسين عليه السلام که هوا هم به شدت باراني بود، ديدم حاج آقا مغفوري خم شد و پيشاني بندي را از ميان گل و لاي برداشت. روي پيشاني بند عبارت: "يامهدي" نوشته شده بود. گفتم: حاج آقا! از اين پيشاني بندها زيادم داريم. ـ خب غافل بودم و نمي دانستم ـ چنان نگاهي به من کرد که جا خوردم. گفت: مغفوري زنده باشد و نام امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف زير پا و ميان گل و لاي افتاده باشد؟ فوري رفت و پيشاني بند را شست و نزد خود نگه داشت.
شهيد عبدالمهدي مغفوري
به چه کسي تأسي کرده اي؟
به خاطر دارم يکي از روزها که براي عرض تبريک پست جديد و تعويض خانه اش به همراه خانواده به منزل ايشان رفته بوديم، پس از صرف شام و گفت وگوهاي مختلف، يکي از بستگان رو به جواد کرد و گفت: تو ديگر خسته شده اي. استعفا بده و به دنبال کار و زندگي برو. به بچه هايت بيشتر برس، به تو احتياج دارند. شب و روز خودت را وقف اداره که چه؟! هرکس ديگري جاي تو بود و در خارج از نيروي هوايي، آن قدر که تو فعاليت مي کني، کار مي کرد، سر تا پايش را طلا مي گرفتند. حالا بهترين فرصت است. اين همه زحمت کشيدي، ديدي دست آخر چگونه مزد زحماتت را دادند؟ آخر به چه کسي تأسي کرده اي؟
جواد سرش را بالا گرفت. نگاهي کرد و گفت: من به کسي تأسي کرده ام که در عين اين که فرق مبارکش را شکافتند، دستور داد از کاسه شيري که برايش آورده اند، به ضاربش هم بدهند. من اقتدايم به مولا علي عليه السلام است و تا عمر دارم اين روال زندگي من است. مهم هم نيست که ديگران چه فکر مي کنند و چه مي گويند. من با خداي خود عهد کردم و تا آخرين قطره خون، دست از اعتقاداتم برنمي دارم .[2]
شهيد جواد فکوري
کمتر از يک لحظه
نکته اي که از همه مهم تر است، نقش دعا و توسل، مخصوصاً به پيشگاه امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف بود. فاصله بين دعا و آن طرحي که به ذهن من آمد، کمتر از يک لحظه بود. حتي فاصله هم نيفتاد. اين مدد الهي براي من آن قدر روشن بود که هيچ گاه اين موضوع از يادم نمي رود. اين جا اولين جايي بود که در منطقه جنگي، دعاي مقدس آقا امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف را خواندم. همين که اين دعا را خواندم، بلافاصله طرح عمليات توي ذهنم آمد. ناگهان تمام تاکتيک هايي که به صورت علمي خوانده بودم و هيچ وقت عملاً استفاده نکرده بودم، در ذهنم استنتاج شد. يعني از بين همه خواندني ها و دوره هايي که ديده بودم، ذهنم روشن شد که کجا بايد اينها را بکار بگيريم. آن هم تاکتيک عبور از منطقه خطر در شرايط محاصره دشمن بود.[3]
شهيد علي صياد شيرازي
اين جا پايگاه بزنيد!
شب با برادران ارتشي جلسه داشتيم، مبني بر اين که کجا پايگاه درست کنيم و چه وقت عمليات را شروع کنيم؟ آن شب، شهيد بروجردي در عالم ديگر بود. وقت نماز صبح آمد و گفت: نماز امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف چطوره؟ بعد از نماز، بچه ها را جمع کرد و گفت : پايگاه را همين جا بزنيد. همه تعجب کردند، چند روز، بحث بر سر اين بود که کجا پايگاه بزنيم، شهيد بروجردي گفت: چون ديدم فکرمان به جايي قد نمي دهد، به امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف متوسل شدم. شب در خواب ديدم که آقايي آمد و گفت اين جا پايگاه بزنيد.
شهيد محمد بروجردي
چهارده!
جعفر را بيرون چادر و در تاريک شب ديدم، که تنها ايستاده و مانند تکه اي از ماه مي درخشد. او آن قدر آن شب زيبا و دوست داشتني شده بود که با يک نظر مي شد فهميد به اين زودي ها شهيد مي شود. جلوتر رفتم و به او گفتم: جعفر! اجازه بده از فرق سر تا نوک پاهايت را غرق بوسه کنم. او هم با تبسم هميشگي اش گفت: مش رمضان، حالا ما را چوب کاري مي فرمايي؟
چند روز قبل از انجام عمليات، به علت حالاتي که از او ديده بودم و از طرفي مي دانستم که علاقه وافري به فرزندانش دارد، نمي توانستم جدايي از او را تحمل کنم. به سراغ فرمانده رفتم و گفتم: جعفر، از ناحيه پا درد مي کشد و نمي تواند در عمليات شرکت کند . او را به نوعي متقاعد کردم که از حضور جعفر در عمليات ممانعت کند. فرمانده هم از حضور عبادي براي شرکت در عمليات عذرخواهي کرد؛ اما جعفر رو به فرمانده کرد و گفت: اگر بهانه شما درد پاهاي من است، من حاضرم با شما مسابقه دو بدهم! و ادامه داد: من با خود عهد کرده ام که به نيت چهارده معصوم عليهم السلام در چهارده عمليات شرکت کنم و اين هم چهاردهمين عمليات من است که بايد در آن شرکت کنم؛ پس التماس مي کنم که نگذاريد من نااميد شوم و به عهدم وفا نکنم! خلاصه به هر طريق، فرمانده راضي شد تا او در عمليات شرکت کند.
شهيد برزگر همسنگر شهيد عبادي نقل مي کرد: در يکي از شب هاي نزديک عمليات، بچه ها در چادر دور هم جمع شده بودند و قرعه کشي مي کردند که کدام يک، فردا از اين جمع شهيد مي شود و جالب اين که در هرسه بار قرعه کشي، قرعه به نام جعفر عبادي افتاد و او هم در همان عمليات و در سحرگاه چهاردهم بهمن ماه 59 به شهادت رسيد.[4]
شهيد جعفر عبادي
عيسي صلواتي
از همان کودکي آثار ذکاوت و هوش در چهره او پيدا بود و مي دانست که مردم روستا، با عشق به رسول الله صلي الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام زندگي مي کنند و در سختي ها، دست به دامن آنها مي زنند. عيسي نقش صلوات را در همه امور زندگي مي ديد؛ هنگام برداشت محصول، وقت آب خوردن، نگاه کردن به ماه، سفر کردن، لباس نو پوشيدن، خانه نو ساختن و...
آن زمان در سن چهار، پنج سالگي عيسي، در روستاي ما بنّايي بود که وقتي براي بنايي مي رفت، عيسي با جثه کوچکش در محل کار او حاضر مي شد. روبه رويش مي نشست و صلوات مي فرستاد و کارگران را هم با دعوت به کار، وادار به گفتن صلوات مي کرد. از آن سن، هر وقت در روستا خانه اي ساخته مي شد، بنّا، آقا عيسي را براي صلوات گفتن با خود مي برد. به همين علت مردم ده، اسم او را عيسي صلواتي گذاشته بودند.
شهيد عيسي خدري
از چشمانش پيداست
قبل از عمليات کربلاي يک، با ايشان در راه رفتن از اهواز به مهران بوديم. بارها ذکر ائمه عليهم السلام را داشت و هر بار که نام ائمه عليهم السلام مخصوصاً آقا اباعبدالله عليه السلام و آقا امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف برده مي شد، چهره اش تغيير مي کرد و اين کاملاً مشهود بود. اين حالات معنوي ايشان، انسان را به وجد مي آورد. حاج آقا فخر تهراني از عرفاي شيعه، با مشاهده تصوير حاج بصير فرمودند: از چشمانش پيداست که براي اهل بيت عليهم السلام اشک فراوان ريخته است .
بر اساس عشق به ولايت بود که از روحانيت به عنوان الگوي تغيير ناپذير در دين داري ياد مي کرد. وقتي مي شنيد نمايندگان محترم ولي فقيه به منطقه آمده اند، ديدار با آنان را کسب ثواب تلقي مي کرد و مي گفت: فرصت را غنيمت بشماريم و ديداري داشته باشيم . در هر شرايط، سخني که شأن و منزلت روحانيت را خدشه دار کند مطلقاً بر زبان نمي آورد، اگر حرف و حديثي داشت به روش مناسب و مؤدّبانه بيان مي کرد.[5]
شهيد حسين بصير
__________________________
[1] . روشن تر از آبي، ص 11-10.
[2] . چشمي در آسمان، ص 84.
[3] . ناگفته هاي جنگ، ص 279-278و 165و 125-124و 32 و 28-27.
[4] . پابوس، ص28-27.
[5] . سردار خوبان، ص 51.