logo ارائه مقالات و محتوای مهدوی
آزادي

هر كس و ناكس كه از آن همه عشق پسر به پرنده با خبر مي شد از او حسابي كار مي كشيد و كولي مي گرفت.تا پسره مي خواست شانه بالا بياندازد و از زير بار شانه خالي كند به سوي قفس مي رفتند تا پرنده اش را پرواز دهند، كه طفل معصوم مثل يك اسير دستش را به علامت تسليم بالا مي برد و همه جوركاري را که از او مي خواستند تمام و كمال انجام مي داد.
بيچاره درمانده شده بود. نمي­دانست چه بکند ! نه مي توانست پرنده را رها کند ، و نه تاب و تحمل آن همه کاري که از او مي خواستند را داشت. به قول مرحومه پروين اعتصامي در داستان مردي كه شب پرستار همسر بيمارش بود و روز بجاي كار، گدايي مي كرد:
روز سائل بود و شب بيماردار روز از مردم شب از خود شرمسار
پسرك نيز خود خوري مي كرد، از درون از آن همه وابستگي به پرنده ناراحت بود. هيچ جوري نمي توانست از آن دل بكند متوجه هستيد كه دل كندن از چيزي يا كسي كه دل آدم را برده چه سخت و سوزناك است. از بيرون هم اين همه كاركردن بي مزد و مواجب براي آدم هاي جور واجور رنجورش كرده بود.
تا اين كه بالاخره تصميمش را گرفت. يك تصميم بزرگ. تصميم كبري، يك روز صبح خيلي زود كه برادرش لحافش را كنار زد و با تشر گفت: زود باش، پاشو، نانوايي ها پخت شان را شروع كردند! پسرك با كسالت و خستگي جواب داد: ولم كن ـ حال ندارم، خوابم مي آيد. برادرش گفت: همين الان پرنده ات را آزاد مي كنم. كه پسرك محكم و آرام گفت: خودم، ديشب ولش كردم، رفت، لطفاً برو، بگذار بخوابم.
اين درست قصه ما آدم هاست. دلبستگي ها، اسيرمان كرده است. با اسيران هم كه مي دآني چه مي كنند ؟ تا مي توانند از آنان كار مي كشند. از دست مزدهم يا خبري نيست يا اندك چيزي در حد بخور و نمير به آن ها مي دهند.
حال تنها كار انبياء و اولياء هم همين است. يعني آمده اند تا ما را از اين اسارت ها درآورده و آزادمان كنند. بقول مولوي:
پس به آزادي نبوت هادي است مؤمنان راز انبيا آزادي است
البته همين جا بگويم ، انسان تا مزه آزادي را نچشيده باشد حاضر نيست از بعضي اسارت ها بيرون بيايد. نوزادان را نديده اي چه سخت به دنيا مي آيند. به راحتي حاضر نيستند رحم تنگ مادر را رها كنند.
كودكان را كه ديده اي تا مزه بيرون رفتن به همراه پدر يا مادر را نچشيده اند با يك ماشين كوكي، كيفشان كوك مي شود و با يك شكلات همه مشكلاتشان حل. اما وقتي مزه بيرون رفتن و به بازار و برزن سر زدن را چشيدند ديگر نمي تواني با اسباب بازي و شيريني و شكلات پابند شان كني. ناودان چشمشان است كه يكريز مي بارد. نمي دانم اين همه اشك و آه را از كجا مي آورند تا نثار پاي مادر كنند. تا او هم به اين بهانه دستشان را بگيرد و به همراه خود از قفس منزل رهايشان کند .
نکته اصلي اين جاست كه ما خيال مي كنيم فقط اسير يك بند و يك زنجير هستيم نه بيشتر. مثلاً فكر مي كنيم فقط در بند زريم يا در بند زنيم و اگر به زر يا زن يا زور رسيديم ديگر آزاد مي شويم. درست مثل يك زنداني كه اگر به طلبكارش پول بدهند رضايت داده و اجازه آزادي به زندانيش مي دهد ولي نمي دانيم كه اين بند با آن بند تفاوت ها دارد. چون وقتي به آن هوس رسيدي تازه او طلبكار جديدي مي شود كه تا طلبش را تمام و كمال نستاند گريبانت را رها نمي كند. چه خوب مي گفت مولوي:
بند بگسل باش آزاد اي پسر چند باشي بند سيم و بند زر
و خوبتر از او سعدي مي گفت:
مراد هر كه برآري مريد امر تو گشت خلاف نفس كه فرمان دهد چو يافت مراد
خلاصه. خودداني اي خواهر و تو اي برادر، يا در بند همين اسارت ها بودن و از زنداني به زنداني مخوف تر رفتن و جز براي خود، براي همه كار كردن و به ساز هر كس و ناكس رقصيدن و يا آزاد شدن و از لذت رهايي بهره بردن و خود را آماده پرواز تا بي انتها كردن. وه كه عارف رومي چه زيبا سروده است:
بميريد بميريد از اين نفس ببريد كه اين نفس چو بند است شما همچو اسيريد
يكي تيشه بگيريد پي حفره زندان چون زندان بشكستيد همه شاه و اميريد
واين دقيقا معني آيه 157 سوره مباركه اعراف است كه خداوند مي فرمايد: پيامبر صلي الله عليه و آله آمد تا غل و زنجير ها را از پايتان برگيرد و آزادتان كند.