logo ارائه مقالات و محتوای مهدوی
ادبيات انتظار

«جوان بود و بسيار خوش‌سيما و شيك‌پوش. براي خودش كسي بود و رفت و آمدي داشت. با آن‌كه در يك خانوادة روحاني متولد شده بود، ولي ميل و اشتياقش، او را به سوي علوم دنيوي کشيده بود. هوش بالايي داشت و تحصيل را با جديت دنبال مي‌کرد. تمام هدفش اين بود که بتواند بورسية اعزام به خارج را دريافت كند و در يكي از كشورهاي اروپايي، ادامة تحصيل دهد.
اين داستان، به سال‌هاي دور بر مي‌گردد؛ به  عجل الله تعالي فرجه الشريف0-50 سال پيش. در آن زمان، فقط عدة كمي مي‌توانستند بورسية تحصيلي بگيرند و به كشورهاي اروپايي اعزام شوند؛ لذا بسياري از جوان‌ها در تلاش بودند تا قرعه، به نام آن‌ها بيفتد. بالاخره نام اين جوانِ خوش‌سيما از قرعة فال بيرون آمد: «فخر تهراني»!
مي‌گويند روز اعزام، به عللي كه فقط خدا مي‌داند، كمي دير به فرودگاه رسيد. هواپيما پرواز كرد و اين جوان جوياي نام، از پرواز جا ماند. هيچ راهي ديگر وجود نداشت. ناراحت و غمگين، از فرودگاه برگشت. آن همه تلاش و كوشش و تكاپو به هدر رفته بود. يأس و نااميدي وجودش را پر کرد و شعله‌هاي آرزو، در دلش به خاموشي ‌گراييد.
روزي از روزها، در يکي از خيابان‌هاي تهران و در حالي‌كه غرق در تفكر بود، با يكي از مقربان درگاه حضرت مهدي(عج) روبه‌رو شد:«آشيخ مرتضي زاهد» رحمه الله عليه. 
تيري زدي و زخم دل آسوده شد از آن         هان اي طبيب خسته دلان! مرهمي دگر
«شيخ بهايي»
بر كسي معلوم نشد كه در آن دقايق سرنوشت‌ساز، چه سخناني بين آشيخ مرتضاي زاهد و فخر تهراني رد و بدل گشت و شيخ، با آن نگاهِ اسرارآميزش چگونه جوانِ تهراني را به دام عشق انداخت.
چه خوش صيد دلم كردي، بنازم چشم مستت را         كه كس آهوي وحشي را از اين خوش‌تر نمي‌گيرد
«حافظ»
اما در همان ملاقات نخست، فخر تهراني يك‌باره به انساني ديگر تبديل شد. تمام لباس‌هاي شيك و مدّ روز را كنار گذاشت؛ عبايي بر دوش انداخت و حال و هوايي ديگر پيدا كرد». [2]
مرده بُدم، زنده شدم؛ گريه بدم، خنده شدم
دولتِ عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ديدة سير است مرا، جان دلير است مرا
زَهرة شير است مرا، زُهرة تابنده شدم
گفت كه: ديوانه نه‌اي، لايق اين خانه نه‌اي
رفتم و ديوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت كه: سرمست نه‌اي، رو كه از اين دست، نه‌اي
رفتم و سرمست شدم، وز طرب آكنده شدم
گفت كه: تو كُشته نه‌اي، در طرب، آغشته نه‌اي
پيش رُخ زنده كُنش، كُشته و افكنده شدم
گفت كه: با بال و پري، من پَر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بي‌پر و پَر كنده شدم
گفت مرا دولت نو، راه مرو رنجه مشو
زآنكه من از لطف و كرم، سوي تو آينده شدم
تابش جان يافت دلم، واشد و بشكافت دلم
اطلس نو يافت دلم، دشمن اين ژنده شدم
شُكر كند چرخ فلك، از مَلِك مُلكِ و مَلَك
كه از كرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شُكر كند عارف حق؛ كز همه، بُرديم سَبَق
بَر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم
زُهره بُدم ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم
يوسف بودم زكنون، يوسف زاينده شدم
از توام اي شُهره قمر، در من و در خود بنگر
كه از اثر خندة تو گلشن خندنده شدم
«مولوي»

در خدمت حضرت صاحب الزمان «روحي و ارواح العالمين له الفدا»:
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر        وه كه با خرمن مجنون دل افكار چه كرد
«حافظ»

برقِ عشق حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف، در جان فخر تهراني، آتش انداخت و او را در مدار جذبة آقاي عالميان، حضرت صاحب الامر عجل الله تعالي فرجه الشريف قرار داد. او که سراپا عشق و آتش و عطش شده بود، راهِ پر خوف و خطرِ عشق را به سرعت طي ‌كرد و راه صد ساله را، يك شبه پشت سر گذارد. كار او در عاشقي به جايي رسيد كه خيلي زود، مورد عنايت حضرت صاحب الامر عجل الله تعالي فرجه الشريف قرار گرفت و به محضر ايشان، شرف‌ياب شد.
يكي از خوبان و فضلاي باتقوا و اهل معناي حوزة علمية قم، ماجراي آشنايي خود را با حاج‌آقا فخر تهراني چنين بيان مي‌كند: «طلبه‌اي نوجوان بودم که به همراه برادر كوچك‌ترم، از روستاي خود، براي تحصيل به حوزة علمية قم آمديم و در يكي از حجره‌هاي مدرسة فيضيه، ساكن شديم. من از كودكي، روضه‌خواني مي‌کردم و اين کار را در قم نيز ادامه دادم و با آن كه طلبه‌اي مبتدي و نوجوان بودم، بعضي‌ها از روضه‌هاي من خوششان مي‌آمد و مبالغي نيز به من پرداخت مي‌كردند. من هم با توجه به درآمدهاي روضه‌خواني و هم‌چنين با توجه به كمك‌هايي كه پدرمان براي ما مي‌فرستاد، تصميم گرفته بودم از پول و شهرية حوزه استفاده نكنم.
مدتي گذشت تا اين‌که يك روز از قصد و نيتم در روضه‌خواني به ترديد افتادم و از اين‌كه تا آن زمان در قبال روضه خواندن، پول مي‌گرفتم بسيار پشيمان و ناراحت شدم و با خودم تصميم گرفتم که ديگر براي روضه خواندن، پولي قبول نکنم. اين تصميم كه بر گرفته از شور و حال جواني بود، فوراً به اجرا در‌آمد. مدتي بعد، براي پدرمان مشكلاتي به وجود آمد و كمك‌هاي او نيز رفته‌رفته كم‌ و كم‌تر شد و ما به شدت در تنگنا و سختي افتاديم. اوضاع و احوال ما هر روز سخت‌تر مي‌شد تا اين‌که مشكلات و سختي‌ها، ما را بر آن داشت تا با دعايي خاص به امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف متوسل شويم.
ما که طلبه‌هايي روستايي و ساده‌دل بوديم، از ساحت مقدس امام زمان «روحي و ارواح العالمين له الفدا» فقط خوراكي‌هاي مورد نيازمان- مثل آرد، گوشت، روغن، نمك و قند- را مي‌خواستيم. من به برادرم تأكيد كرده بودم که هيچ كس نبايد از اين وضعيت و از اين توسل با خبر شود. ما هر روز در و پنجره‌هاي حُجره را مي‌بستيم و به دُعا و توسل مشغول مي‌شديم. روزهاي زيادي گذشت و ما هر روز با شكم‌هاي گرسنه در خلوت و به دور از چشم‌هاي دوستان و طلبه‌هاي مدرسه، براي دست يافتن به آن نيازها و خوراكي‌ها، به امام عصر «سلام الله عليه» متوسل مي‌شديم. تا اين كه يك روز در حال توسل، شخصي غريبه، حجرة ما را دق‌ّالباب کرد. من و برادرم تا آن روز، آن آقا را نديده بوديم. محاسني جو گندمي داشت که مايل به سفيدي بود و چهره‌اش بسيار مهربان و دلنشين مي‌نمود. عرق‌چيني بر سر و عبايي بر دوش داشت. پس از سلام و عليك، عَباي خود را كنار زد و ما از ديدن آن‌چه زير عبا داشت، به شدت مُتحير شديم؛ چراکه در كيسة او، همان خوراكي‌هايي بود كه ما از امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف طلب كرده بوديم. آن بندة صالح و با تقواي خدا، آن كيسه را به سوي من گرفت و با لبخندي بسيار معنادار و نافذ گفت: «آدم كه از امام زمانش عجل الله تعالي فرجه الشريف اين چيزها را طلب نمي‌كند. آدم بايد از امام زمان، فقط خود آن حضرت را طلب كند».
به فرمودة جناب شيخ سعدي:
خلاف طريقت بود كاوليا
تمنّا كنند از خدا جز خدا
گر از دوست، چشمت بر احسان اوست
تو در بند خويشي، نه در بند دوست
«بوستان سعدي»

آن پيرمرد كه گره كار ما را گشود، جناب حاج آقا فخر تهراني بود. اين چنين شد كه من با حاج‌آقا فخر تهراني آشنا شدم. در آن زمان ايشان هنوز در تهران ساكن بود و فقط براي زيارت حضرت فاطمة معصومه عليها السلام و مسجد مقدس جمكران به قم رفت و آمد داشت». [3]
مرحلة سوم مجذوبيت:
صيد بي‌قرار، پس از آن‌كه مراحل اول و دوم مجذوبيت را طي كرد، با لطف خاص حضرت معشوق پرده‌نشين عجل الله تعالي فرجه الشريف، سرانجام، گام در سرزمين سبز وصال مي‌گذارد و از دست يار دل‌نواز، نوازش‌ها مي‌بيند.
ابيات مراحل سه‌گانة مجذوبيت را دوباره با هم مرور مي‌كنيم:
هم چو صيادي به سوي اِشكارْ شد
گام آهو ديد و بر آثار شد
چندگاهش گام آهو در خور است
بعد از آن، خود ناف آهو رهبر است
چون كه شكر گام كرد و ره بُريد
لاجرم زآن گام در كامي رسيد
رفتن يك منزلي بر بوي ناف
بهتر از صد منزل گام و طواف
«مثنوي مولوي، دفتر دوم»

در مرحلة سوم مجذوبيت، صياد در دام صيد خود مي‌افتد و خود، شكار مي‌گردد.
مولوي به زيبايي راز اين مراحل سه‌گانه را براي مجذوبانِ سالك گشوده است. جناب مولوي مي‌فرمايد:
آن كه ارزد صيد را عشق است و بس
ليك او كي گُنجد اندر دام كس
تو مگر آيي و صيد او شوي
دام بگذاري به دام او روي
عشق مي‌گويد به گوشم پَستْ پَستْ
صيد گشتن، خوش‌تر از صيادي است
«مثنوي مولوي، دفتر پنجم»

حضرت مولوي اين راز را آشكار ساخته است كه: در وادي عشق، صيد گشتن، خوش‌تر از صيادي است.
مجذوباني كه در دام عشق و محبت امام عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف، گرفتار مي‌آيند، سرانجام به خيمة سبز و مقدس مولايمان امام مهدي «روحي و ارواح العالمين له الفدا» راه پيدا مي‌كنند و تا پايان عمرِ پاكشان در خدمت و محضر آقاي عالميان حضرت بقيه الله الاعظم عجل الله تعالي فرجه الشريف، به‌سر مي‌برند و هم‌چون چراغي پرفروغ به اطراف و اكناف خود روشنايي مي‌بخشند و راه خانة دوست را نشان سالكان مي‌دهند.
مولوي در ديوان شمس، دربارة مجذوبانِ سالك و مراحل عجيب و رازناك مجذوبيت سخن‌ها بسيار دارد. به يك غزل شاه‌وار در اين باره بسنده مي‌كنيم و سخن خودمان را دربارة «جذبة عشق» به جلسة ديگر حواله مي‌دهيم.
ياران سحر خيزان تا صبح كي دريابد
تا ذره صفت ما را كي زير و زبر يابد
آن بخت كه را باشد، كايد به لب جويي؟
تا آب خورد از جو، خود عكس قمر  يابد
یعقوب صفت كي بود، كز پيرهن يوسف
او بوي پسر جويد، خود نور بصر يابد
يا تشنه چو اَعْرابي در چَهْ فِكند دلوي
در دلو نگاريني چون تُنگِ شِكر يابد
يا موسي آتش جو، كارد به درختي رو
آيد كه برد آتش، صد صبح و سحر يابد
در خانه جهد عيسي تا وارهد از دشمن
از خانه سوي گردون ناگاه گذر يابد
يا هم چو سليماني، بشكافد ماهي را
اندر شكم ماهي، آن خاتم زَرْ يابد
يا چون پسر ادهم راند به سوي آهو
تا صيد كند آهو، خود صيد دگر يابد
يا چون صدف تشنه، بگشاده دهان آيد
تا قطره به خود گيرد در خويش گهر يابد

__________________________________
«كليات ديوان شمس، جلد دوم، ص  عجل الله تعالي فرجه الشريف0»
1.عضو هيت علمي دانشگاه علامه طباطبايي.
2. آقا شيخ مرتضاي تهراني، محمدحسن سيف الهي، ص 77.
3. شيخ مرتضاي زاهد، محمدحسن سيف الهي، ص 74 ـ 76.

پدید آورنده: دکتر محمود رفيعي