مقدمه:
يكى از مسائل اساسى روز، بحث عقلانيت است كه پيرامون آن آراء افراطى و تفريطى زيادى ابراز شده، مدعيان عقلانيت با نقدها و چالشهاى زيادى مواجه گرديدند، تا آنجا كه بعد از پافشارى مدرنيته بر بسندگى عقل براى رفع تمامى نيازهاى جامعه و عدم تحقق اين ادعا، موجب گرديد از سوى پست مدرنها مورد چالش قرار گيرد و ماحصل آن ايجاد تفكر فرامدرنيستها بود كه در مقابل عقلانيت محض، مسئله "گفتمان" را مطرح نمودند. بشر متحير و سرگردان امروز متوجه گرديد كه تكيه بر عقلانيت و ادعاى رفع تمامى نيازهاى بشر به وسيله خرد جمعى و اعلام بىنيازى به وحى جز عدم يقين، سرگردانى، سيطره كميت، خلاء معنويت و رفاه زدگى چيز ديگرى در پى نداشته است. در اين برهه حساس كه كليه نسخههاى پيچيده شده توسط بشر رنگ باخته است، به نظر مىرسد تبيين و توجيه و معرفى دكترين مهدويت از منظر عقل و عقلانيت اصيل و مستحكم و تثبيت شده با مصباح وحى به عنوان مترقىترين دكترين مىتواند بهترين نسخه عملياتى را براى درمان دردهاى بشرِ بريده شده از وحى بپيچد. دكترينى كه ضمن قائل بودن به جايگاه رفيع تعقل، عقل را در حل نيازهاى واقعى انسان بسنده نميداند، و بنا دارد با شكوفايى عقل، نياز جدى بشريت به دين را احياء نمايد و با تسليم انسان در برابر فرمانهاي الهى، مسير حركت به سمت صلح جهانى و جامعه پر از عدل و داد را كه آرمان هميشگى بشر بودهاست، تحقق بخشد.
مقاله حاضر با عنوان دکترین مهدویت و عقلانیت ابتدا ضمن توجه به ساختار مفهومی عقل و انواع آن به تحلیل عملکرد آن میپردازد و از آنجا که بدون تحلیل و بررسی مدرنیته به عنوان بزرگترین مدعیان عقل گرایی، نمیتوان به ارزش و اهمیت دکترین مهدویت پی برد، از این رو در فصلی جداگانه به مباحثی چون مفهوم مدرنیته، و سیر تطور عقلانیت در عصر روشنگری و در ادامه به تبیین محدودهی عقل مدرن میپردازد. ضمناً در بخشى ديگر به مسئله تكامل تاريخى، و عقلانيت از منظر متفكران اشاره کرده و در ادامه به بررسى ادعاى بزرگ مدرنيته كه همان اعلام بى نيازى از وحى است مىپردازد و نظريه كفايت خرد جمعى (بسندگى عقل) را مورد مداقه قرار مىدهد، و در فصل پايانى مقاله ضمن پرداختن به جايگاه تعقل و محدوده آن در دكترين مهدويت، به مسئله بسيار مهم عدم تعارض بين عقل و دين پرداخته شدهاست و به مسئله رهايى عقل از استخدام دل اشاره مىكند، چرا كه مهمترين مشكل عصر مدرنيته اين است كه ادعاى حاكميت عقل دارد، در حالى كه در واقع اين عقل نيست كه حاكم است بلكه هوا و هوس بشر است كه در اين عرصه ميداندارى میكند و ضمن اشاره در اين فصل به كمال عقل به عنوان مهمترين رهآورد عصر ظهور در نهايت هم نتيجهگيرى شدهاست كه ظهور و شكوفايى عقل به معناى واقعى و حاكميت آن در تمامى عرصههاى زندگى بشر بزرگترين ارمغان عصر ظهور است كه با دست عنايت خداوند، زمينه كمال يافتگى عقلانيت بشر فراهم مىگردد؛ عقلانيتى كه همواره در پرتو نور هدايت وحى قرار میگيرد.
مفهوم "عقل"
"عقل"، واژهاى عربى است كه از جهت معناى لغوى با "عقال" تناسب دارد و عقال يعنى زانو بند شتر، كه به وسيله آن، زانوى شتر سركش بسته مىشود و طغيانگرىاش مهار مىگردد. عقل در لغت يعنى "امساك"و "استمساك" و يا "عقد" و "امساك". در كتب لغت از نظر اصطلاحى هم اين واژه مورد بحث قرار گرفته است و معانى چون "قوه شناسايى مجهولات و حابس از اقوال و افعال مذموم" و يا "نورى روحانى كه نفس به وسيله آن، علوم بديهى و نظرى را درك مىكند... و گاه از عقل حالتى مقدماتى براى ارتكاب خير و اجتناب از شر اراده مىشود."[1]
در نتيجه مىتوان گفت معناى اصلى عقل، با توجه به مفهوم عقال "بستن" و "بازداشتن" است و به زانو بند شتر هم از اين جهت عقال مىگويند كه شتر را از حركت بيجا منع مىكند. به بيان ديگر عقل داراى دو گونه كاركرد علمى و عملى است. از يك سو قادر است كه حق و باطل را در عرصه نظر تشخيص دهد و از سوى ديگر خير و شر را در قلمرو عملى از يك ديگر بازشناسى نمايد. به همين دليل عقل گاهى منشأ "فعاليتهاى علمى" عقل نظرى و گاه مبدأ "فعاليتهاى عملى" عقل عملى است.
انواع عقل
عقل در اصطلاح به عقل نظرى و عقل عملى تقسيم مىشود: عقل نظرى، راهنماى انديشه بشر است. و عقل عملى، راهبر انگيزه او، عقل نظرى نيرويى است كه با آن هستها و نيستها و بايدها و نبايدها درك مىشود و عقل عملى نيرويى است كه با آن عمل مىشود. امام صادق(علیه السلام) در تبيين عقل فرمودند:{ العقلُ مَا عُبِدَ به الرَّحمن واكتُسِبَ به الجنان}.
مقصود از اين عقل، عقل عملى است كه با صِرف درس خواندن به دست نمىآيد. آموختن دانش، عقل نظرى را كامل مىكند. اما عقل عملى با تمرين مكرر عمل صالح، به كمال مىرسد.[2] عقل عملى، اصطلاح ديگرى نيز دارد كه به لحاظ معقول يعنى حكمت عملى؛ منطق بايد و نبايد، نامگذارى مىشود. به طورى كه معرفت آنچه بايد انجام شود و آنچه نبايد انجام شود، عقل عملى نام دارد.[3]
كاركرد عقل
عقل كاركردهاى متفاوت و مختلفى در زندگى بشر دارد، كه به چند عملكرد اساسى و مهم عقل در اين بخش از نوشتار مىپردازيم:
1. اعتدال بخشى و همآهنگى بين انديشه و انگيزه
عقل نيروى راهنما و راهبر انديشه و انگيزه است و وظيفه اصلى او همآهنگ ساختن اين دو است. بدين منظور، نخست عقل نظرى، انديشه را از وسوسههاى حس و وهم و خيال مىرهاند، ولى از آنها به كلى دست نمىشويد، بلكه با تعديل اين امور از آنها بهره مىبرد و از افراط و تفريط مىپرهيزد.
2. كنترل نيروى حس و خيال
حس و وهم و خيال، چونان مركبهايى راهوار، در خدمت انسان در آيند و عقل به انديشه مىآموزد كه زانوى اين نيروهاى چموش و سركش را عقال كند، و از آن بهره عالمانه برد. عقال كردن يعنى بستن زانوى جانور چموش، چنانكه عقل نيز زانوى جهل سركش را در بخش دانش و زانوى جهالت عنان كش را در بخش منش رام و تعديل و تنظيم مىنمايد.
3. تعديل شهوت و غضب
عقل عملى، زانوى شهوت و غضب را عقال مىكند تا انسان از اين مركبهاى راهوار و تعديل شده نيز به درستى بهره گيرد. از آن پس انسان خردمندانه تصميم مىگيرد و به جا عمل مىكند.
استاد فرزانه جوادى آملى بر اين باور هستند كه: اگر شهوت و غضب لجام زده شود، به نام جاذبه و دافعه يا تولى و تبرى، در خور انسان سالك صالح قرار مىگيرد. آن گاه او خواهد دانست كه از چه كسانى بيزارى جويد و به چه كسانى ارادت ورزد. شهوت و غضب لجامگسيخته، انسان را از حيوانات پستتر مىكند و زندگى او را به سطح نباتى تنزل مىدهد مانند نهال سبز و برومندى كه جذب و دفعى خردمندانه ندارد و هر چيزى را جذب مىكند و ديرى نمىپايد كه مواد سمى از راه ريشه جذب بدنه آن میشود و او را پژمرده و خشك مىكند.[4]ايشان در ادامه مىفرمايند: بارگاه منيع عقل نظرى و عملى در موحد كامل به يك منظر باز مىگردد و دانش او عين قدرت و اراده و عملش همان عمل او خواهد بود. جز به خير و حق نمىانديشد و جز به صلاح و فلاح عمل نمىكند. و نيز به محض انديشيدن مصلحت خيرى، تصميم مىگيرد و آن را به كار مىبندد.[5]
4. عقل احيا كننده ارزشهاى اخلاقى
در اصول كافى تمثيل عجيبى در باب عقل مطرح است، مبنى بر اينكه خداوند سبحان به حضرت آدم(علیه السلام) مىفرمايد كه يكى از سه عامل "عقل"، "دين" و "حيا" را انتخاب كند و بپذيرد. حضرت آدم(علیه السلام) عقل را انتخاب مىكند.در اين تمثيل از قول "دين و حيا" نقل مىشود كه ما مدافع "عقل" هستيم و مأموريم كه هر جا "عقل" باشد، همراه او باشيم. پس تعقل، اساس "حيا" و ارزشهاى انسانى و دين است. عامل مهمى كه در سعادت و عاقبت بهخيرى و يا شقاوت انسان اثر دارد و دين هم بر آن تأكيد مىكند تعقل و عدم آن است. و عقل مهمترين عامل براى احياء ارزشهاى اخلاقى و حاكميت بخشى به آنها در زندگى بشر است، چرا كه هر جا عقل باشد، ارزشهاى اخلاقى هم حضور خواهد داشت.
5. عقل و تصميم گيرى
مبناى رفتارهاى انسان تصميم است و اساس هر تصميم درست هم بر تفكر و تعقل سالم است. دين به ما آموزش مىدهد كه چگونه تفكر سالم داشته باشيم و چگونه از اين تفكرات گزينش طريق كنيم. بررسى راههاى مختلف ارايه شده توسط فكر، ارزش گذارى آن راهها و گزينش احسن، كار عقل است.
عاملى كه تصميم اتخاذ شده را به عرصه ظهور و محقق مىرساند (حوزه اجرا) عقل است. علاوه بر اين به دليل آنكه اساس ديانت بر "تعقل و تفكر" استوار است، سرنوشت انسان هم با "تعقل" رقم مىخورد.[6] { وَ قالُوا لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ}؛ (ملک: ۱۰)؛ میگويند اگر ما گوش شنوا داشتيم يا تعقل مىكرديم در ميان دوزخيان نبوديم.آيه به خوبى نشان ميدهد كه نداشتن گوش شنوا و يا تعقل موجب جهنمى شدن فرد مىشود.
عقلانيت وسير تطور آن در عصر روشنگرى
از آن جا كه بدون بررسى عقلانيت وسير تطور آن بالاخص در عصر روشن گرى نمىتوان به بررسى عقلانيت در دكترين مهدويت پرداخت. از اين رو در اين فصل از نوشتار به بررسى مباحثى پيرامون عقلانيت وسير تطور آن در عصر روشنگرى مىپردازيم.
مفهوم مدرنيته
واژه « مدرن» به معناى اكنونى، امروزى وجديد است، در قرن پانزدهم مقارن با دوره رنسانس، مدرن در نقطه مقابل « اوسطا» قرار داشت. در قرن شانزدهم وهفدهم به مفهوم نوآورى وامروزى بودن، به كار مىرفت ودر عصر روشنگرى (قرن هجدهم) مفهوم نوآورى در آن تثبيت شد وصريحاً با مفهوم « سنت» به تقابل افتاد.
اما اصطلاح مدرنيته را اولين بار « ژان ژاك روسو» در قرن هجدهم به كار برد. واژه « تجدد گرايى» و« نوگرايى» معادل مدرنيسم است. به طور خلاصه مدرنيته يعنى « شيوه زندگى جديد وامروزى».
از نظر « ماكس وبر» يكى از بنيان گذاران جامعه شناسى، مدرنيته عبارت است از: « فرآيند تعميم يافته وهمگانى عقلانى شدن»[۷] يعنى فرآيندى كه در آن عقلانيت (ابزارى) بر تمام شئون جامعه سيطره مىاندازد، وبه تبع آن سنتها، خرافات وتوهمات از جامعه زدوده مىشود. مدرنيته همواره خود را در ستيز وچالش با كهنگى، كهنه پرستى، ركود، عقب افتادگى وتوسعه نيافتگى ونيز ستيز با هرگونه قدمت وسنت قرار مىدهد، ودر عين حال، كشش وتمايل آن به سوى آيندهاست.
مدرنيته، مدعى ارائه بهترين شيوه « زيستن» است وهمواره وعده وبشارت رسيدن به امنيت ونيك بختى را داده لذا با فلسفه اخلاق وفلسفه سياست كاملاً مرتبط مىشود.
ايده مدرنيسم، تحقق مدرنيته غربى را در سراسر جهان مطلوب مىداند. وطالب جهانگير شدن مدرنيته واشاعه نهادهاى آن ومنحل كردن فرهنگهاى ديگر ودر نتيجه جانبدار « مدرنيزاسيون» است.[۸]
از آن جا كه مدرنيته خود را در مخالفت با سنت فهم مىكند، مىكوشد براى خود دست آويزى در عقل بجويد وچارهاى جز اين نداشت كه براى تثبيت خود به «عقل» توسل جويد وتنها با اين وسيله بود كه مىتوانست سنت را بى مقدار جلوه دهد وبر آن غلبه نمايد. از زمان دكارت به بعد، فلسفه مدرن، نقطه مركزش را متوجه خودآگاهى وذهن كرد. هگل اين مدل «انديشه ورزانه از عقل» را انتخاب كرد تا عصر مدرن را با اصل ذهنيت مشخص كند.
بنابراين هگل در ساختار خود عقل و«اصل ذهنيت» را جا داد. كانت عقل عملى وقوه داورى را از عقل نظرى جدا ساخت. از ديدگاه هگل، فرهنگ روشنگرى تنها همتاى ديگرى براى يك دين بود كه با قرار دادن تفكر وتأمل نظرى وعقلانيت ابزارى به جاى عقل در صدد ساختن بت از عقل بود.
وبر « نظريه روشنگرى» را به پرسش مىكشاند. در آسيب شناسى وبر، بدبينى نسبت به «كاركردهاى عقل» وجود دارد، وهم چنان هم اين بدبينى باقى ماند. او راهى نمى بيند كه به جز با توسل به يك عقل كليت بخش، بتوان براى رسيدن به يك جامعه منسجم ومسالمت جوتر، با انشقاق اجتماعى مبارزه كرد. به نظر او از درون نمى توان بر قفسى كه توسط عقل ابزارى آفريده شده ودر همه اركان جامعه نفوذ كرده است، فائق آمد. او « از دست رفتن معنا واز دست رفتن آزادى» را ارمغان اين تفكر مىدانست.[۹]
سير تطور عقلانيت در عصر روشنگرى
قرن هجدهم را عصر عقل (Age of Reason) ناميدهاند، زيرا در آن عصر تصور بر آن بود كه آرمان « عقلانيت» كه فعاليت آن محدود به حوزههاى تجربى وعلمى بود عرصه همه فعاليتهاى انسانى را در بر مىگيرد.
اين قرن را عصر روشنگرى (Enlighten ment) نيز ناميدهاند. در اين عصر عقل با بسيارى از سنتها وباورها به نبرد برخاسته بود وتلاش مىكرد تا همه قلمروهاى انسانى را تسخير نمايد. از پيشروان نهضت عقل گرايى روشنگرى مىتوان از ولتر، منتسكيو، هيوم، كند پاك، دالامبر، ويدرو، ولف، لامبرت وزملر نام برد.
در نزد اينان عقل در برابر ايمان، مرجعيت سنتى جمود گرايى وخرافه پرستى قرار مىگيرد، وخصوصاً تعاملى با مسيحيت سنتى دارد. متفكران روشنفكرى به قابليت وكفايت عقل در تمام حوزههاى مربوط به حيات انسانى، اعم از علم، دين، اخلاق وسياست وغير آن، اطمينان داشتند. (عقل بسندگى)
به بيان ديگر، متفكران عصر روشنگرى، عقل را در همه شئون حيات انسانى مرجع مىدانند. به طور كلى عقلانيت وعقل گرايى روشنگرى، يكى از ويژگىهاى دوران مدرن محسوب مىشود، واز آن با عنوانهايى چون « عقل ابزارى»، « عقل جزيى» يا « عقل استدلال گر» نيز ياد مىشود. نكته قابل ذكر اين است كه نسل اول روشنگرى، هم دين طبيعى (عقلانى) را قبول داشته وهم دين الهى (وحيانى) نسل بعدى از دين طبيعى جانبدارى ووحى را تخطئه مىكردند ونسل سوم، انواع دين را طرد نمودند. ناگفته نماند كه عقل گرايى قرن هجدهم وانواع عقل گرايىهاى صرفاً امروزه توسط بسيارى از متفكران هم چون اگزيستانسياليستها، پست مدرنيستها ومحافظه گرايان وزمينه گرايان و... به چالش وستيز فراخوانده مىشود.[۱۰]
مهم ترين چالش از سوى پست مدرنيستها صورت مىپذيرد. آنان مؤلفههايى چون علم گرايى، تجربه گرايى، عقل گرايى، انسان محورى و... را مسئول خرابىها وخسارتهاى انسانى عصر حاضر مىداند. آنان رجعت به تاريخ وسنت را مجاز مىدانند وفهم انسان را منوط ومحصور به شبكه گفتمانى وفضاى فرهنگى وسنتى مىدانند. تلقى سه دوره پيشامدرن، مدرن وپسامدرن نسبت به عقل كاملاً متفاوت است.
رويكرد سنتى پيشامدرن، عقل را عنصرى لازم اما ناكافى مىداند وبر عوامل تكميلى، مثل سنت وتجربه نسلها ودر انديشههاى دينى بر وحى نيز تأكيد مىشود (عقل نابسندگى). اما دوره مدرن، عقل استدلال گر وبرنامه ريز را عنصرى هم لازم وهم كافى ومنبعى لايزال براى نيل به سعادت مىشمارد (عقل بسندگى)، در حالى كه دوره پسامدرن به عنوان تاوانى بر افراطهاى مدرنيته، معمولاً با بدبينى تمام، عقل سوژه محور مدرن را به چالش مىكشاند (عقل ستيزى). پست مدرنيستها در مقابل عقلانيت مدرن، بر احساس وغرايز آدمى تأكيد مىكنند.
محدوده عقل مدرن
در تفكر مدرنيته محدوده توانايى عقل كاملاً در حيطه امور تجربى است ورابطه آن را از روان وفطرت الهى انسان جدا كرده ومحدوده اى تجربى براى آن تعيين كردهاند. يكى از ويژگىهاى عقل مدرن، آگاهى از توانايى تجربى خود است، در واقع عقل مدرن با به آزمايش گذاشتن نيروى داورى خويش درباره انسان وجهان، موقعيت عقلانى خود را در واقعيت تحقق مىبخشد وبه اثبات مىرساند.
عقل مدرن دليل وجودى خود را در اصل خود مشروعيت يافتگى جست وجو مىكند. بنابراين، مدرنيته به مثابه فرآيند خود مشروعيت يافتگى سوژهاى سكولار، هرگونه رجوع به اساس مشروعيتى خارج از خود را رد مىكند.
ماحصل اين تفكر از نگاه انديشمندان قابل رؤيت نبودن معنا « لوك فرى» تصور اينكه همواره پيشتر، همان همواره بهتر است. چرا كه هميشه نگاه او به آيندهاست « اوگارسورنى» عدم تعيين ووجود بر سر دو راهى « اوگارسورنى» است كه در مجموع، عدم يقين، سرگردانى، سيطره كميت، خلاء معنويت ورفاه زدگى. از دست آوردهاى توجه به عقل جزئىنگر بدون وحى است.[۱۱]
اين آثار در زندگى اروپاييان كاملاً قابل مشاهدهاست. چرا كه در آنجا روند زندگى صرفاً براساس عقلى جزيىنگر ومعيارهاى علمى تعيين مىگردد. عمدتاً همت مصروف ايجاد رفاه اجتماعى است وصرفاً به خاطر ثروت مند بودن رفاه بيشتر ويا عوض كردن اتومبيل در هر شش ماه يك بار زندگى مىكنند (لوك فرى).
چنين شيوه زندگى به دليل تعارض اساسى با فطرت اصيل انسانى، نمىتواند افراد جامعه را به رضايت برساند. به همين دليل، انديشمندان مغرب زمين اين تفكر را همان طور كه از زبان آنان ذكر شد، شديداً مورد انتقاد قرار دادهاند.
تكامل تاريخى، عقلانيت از منظر متفكران
متفكرانى چون ولتر، كانت، هگل، كنت، اسپنسر، دوركيم، ماركس، تونيس، وبر، توين بى، پارسنز، ردفيلد وفوكوياما، معتقد به وحدت بسيط تمدنها هستند وبر اين باورند كه تكامل تاريخى به معناي ظهور تمدن عقلى - علمى جديد است وتجارب فرهنگى سنتى در آن راه ندارد. ساير تمدنها در تمدن غرب حل مىشوند ومنطق تمدن نوين مسلط مىگردد.
بر اساس نظر ولتر، تاريخ، گذار وانتقالى اجتناب ناپذير از تاريكى عصر خرافات به روشنايى عقل وخرد است واين گذار وانتقال امرى بازگشت ناپذير است. هم چنين كانت معتقد است كه تكامل تاريخ داراى دو مرحله است: مرحله اول آن با اتمام دوران جنگ همه عليه هم از طريق تأسيس قدرت ودولتهاى ملى پايان يافت ومرحله دوم آن بايد به برقرارى نظم بين المللى ميان دولتها بينجامد. بر اين اساس، تمدن اخلاقى - عقلانى در سطح مدنى وبين المللى پديد مىآيد كه مظهر تكامل نهايى تاريخ است.
بر طبق انديشه هگل، تاريخ مظهر عقل است واين پديده خود را به گونه اى ديالكتيكى تكامل مىبخشد. هدف اين تكامل دست يابى به آزادى است، لذا چنين به نظر مىرسد كه تمدنهاى گذشته از آزادى وعقل بهره كمترى داشتهاند وتمدن جديد مظهر كامل ترى از تحقق عقل در زمان به شمار مىرود. بر پايه نظر ماركس، تمدن مسلط جديد تمدن علمى - صنعتى است كه بر عقل گرايى، فردگرايى، ليبراليسم وتكنولوژى مبتنى مىباشد. به اين ترتيب كليه تمدنهاى سنتى ودينى در تمدن مسلط جديد حل مىشوند. بر اساس نظريه ماكسوبر، تمدن هاى دينى جاى خود را به تمدن عقلى، علمى جديد مى سپارند.[۱۲]
مدرنيزاسيون، عقلانى شدن، بى نيازى از وحى
مدرنيزاسيون مستلزم يك فرآيند دنيوى سازى است يعنى به طور نظام مند عقل وعلم جاي گزين نهاد، اعتقادات وكردارهاى مذهبى مىشود. اين فرآيند اولين بار در اروپاى مسيحى اواخر قرن هفده رخ داد. دنيوى سازى، تجلى يك فرآيند فرهنگى بزرگ ترى است كه كل جوامع مدرن را متأثر كردهاست. فرآيند عقلانى شدن، در حالى كه فرآيند نمونه اعلاى ظهور جهان بينى علمى است، اما حوزههاى وسيع ترى از حوزههاى علمى را متأثر كردهاست. وبه استمرار نظام عقلانى قوانين واداره جامعه مدرن انجاميد، وبر اين مسئله تأكيد داشت كه عقلانى شدن به اين معنى نيست كه مردمان جوامع مدرن افرادى معقول تر وپر معلومات تر هستند، بلكه عقلانى شدن به اين معناست كه دانشِ علمىِ معتبرىِ در دست مردمان مدرن وجود دارد كه مىتواند در خصوص جهانى كه در آن زندگى مىكنند، به آنها دانش دهد وبر رفتارشان حكم كند.
مهم ترين اصلى كه در تفكر مدرنيته وجود دارد، اعلام بى نيازى نسبت به وحى است. انديشه بى نيازى از وحى وكفايت خرد جمعى نخستين بار در شرق آسيا توسط برهماييان هندى مطرح شد. آنان خرد بشرى را براى اداره جامعه كافى پنداشتند وعقيده داشتند كه انسان عاقل، نيازى به وحى ورهبران الهى ندارد. زيرا ره آورد وحى يا مخالف عقل است يا موافق آن، اگر مطابق عقل است، ديگر نيازى به وحى نيست واگر مخالف عقل باشد، مردود است، زيرا عقل بر وحى مقدم است. بنابراين طبق رأى آنان، وحى مطلب تازهاى افزون بر فتواى عقل ندارد. غافل از آن كه بسيارى از ره آوردهاى وحى، امورى است كه عقل بشر به آنها دسترسى ندارد ودر عين حال، دانستن آنها براى انسان نياز ضرورى است.
برخى از زواياى انديشه عقل گرايى، كم كم به غرب راه يافت واز آن جا با نام «سكولاريزم» سر برآورد. سخن غربيان عقل گرا، اين بود كه دين از زندگى ومعيشت جداست ونيازى به آن در سياست واداره امور دنيا نيست بلكه عقل براى اداره جامعه بسندهاست.
ديرى نپاييد كه با پيشرفت دانش وتكنولوژى اين انديشه تحول يافت، زيرا پس از آن كه غربيان با اختراع زيردريايى وكشتى، اقيانوسها را در نورديدند وبا فرستادن سفينهها وايستگاههاى فضايى به آسمان، بر كرههاى ديگر پاى نهادند، علوم تجربى مياندار انديشه آنان شد ومعرفت شناسى زير سايه علوم تجربى رنگ باخت. معرفت شناسان غربى، چيزى را مىپذيرند كه از راه حس وتجربه اثبات پذير يا ابطال پذير باشد. يعنى اگر چيزى را از راه حس وتجربه نتوان اثبات يا ابطال كرد، مهمل وبى معناست. بنابراين امورى چون توحيد، معاد، حدوث وقدم جهان، وحى، نبوت، عصمت ومعجزه چون حسى وتجربى نيستند معنايى ندارد. اين انديشه خام، نظير فكر خام بنى اسرائيل است كه به موساى كليم گفتند:
{ لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً} (بقره: ۲۰۵)؛
تا خدای تو را آشكارا نبينیم هرگز به تو ايمان نمىآوریم.
يعنى خدايى را مىپذيريم كه ديده شود؛ اگر ماوراى طبيعت وجود دارد، آن را به ما نشان ده! اين تفكر تجربه گرا در مرحله بعد، اصول ارزشى را نيز به پرسش كشاند، زيرا مفاهيم ارزشى چون عدالت، ايثار، گذشت، مساعدت و... كه جنبه معنوى دارد، طبق اين انديشه بى معنا است. اينان معتقدند كه اصول ارزشى واخلاقى، عقايد وفقه وقانون را بايد بشر به استناد منابع حسى وتجربى خود تنظيم كند. بدين سان، نخست عقل گرايى، جامعه را از وحى محروم كرد، سپس علوم تجربى بر عقل سايه افكند ودست انسان از عقل تجريدى وبرهانى نيز كوتاه شد، در حالى كه تبيين مبادى نظرى تجربى وحس، بدون استعانت از مبانى نظرى عقلى، نه معقول است ونه مقبول.[۱۳]
مدرنيته ونظريه كفايت خرد جمعى
اين نظريه در ميان دانشمندان غربى وشرقى از جايگاه ويژهاى برخوردار است. بنابر انديشه صاحبان اين نظريه، &l