گرم جوشان حرم! باده مغانه است امشب
جوش چنگ است و چگور است و چغانه است امشب
هله زین ولوله آفاق مبادا خالی
«عالم از نعره ی عشاق مبادا خالی»
ساقیا! دور مدام است، به باطل مپسند
کشتی شرب مدام است، به ساحل مپسند
چشم پیمانه به می روشن اگر خواهی به
جوش زخم است، ز خُم جوشن اگر خواهی به
از لب جام شفا خواه که قانون این است
در خُم آویز که میراث فلاطون این است
صعب صعب این شب دیرنده ظلام افتاده است
گذر قافله ی عشق به شام افتاده است
فتنه ی آخر ایام که سهلش دیدیم،
صعب نااهل خسی بود که اهلش دیدیم
شوخی دور قمر سعی هنر باطل کرد
خیره هر خیر که کردیم، به شر باطل کرد
ای گم! از اختر شبگرد چراغی بر کن
جهد جامی کن و از لاله ایاغی بر کن
به دلیلی که دل سوخته ام مجنون کرد،
چشم زخمی زد و آبشخور طبعم خون کرد،
به دلیلی که غم آموخته ی رازم خواند،
سایه پرورده ی شمس الحق شیرازم خواند،
به صفایی که ندارد فلک مینایی،
به وفایی که ندیده است کس از خودرایی،
که از این تفرقه روزی که کران خواهی کرد،
خاک حسرت به سرِ بی هنران خواهی کرد
گاه، بیگاه شد؛ ای سرو خرامان! برخیز
«پیشتر زان که شود کاسه ی سر خاک انداز،
خیز و در کاسه ی زر، آب طربناک انداز»
بهل این خفتن نوشینه، بیا تا برویم
عشق باریده است دوشینه، بیا تا برویم
از بخارا و هری تا به یمن دوشینه
عشق باریده است بر دشت و دمن، دوشینه
ساقی از بهر صبوحی سحرم جامی داد
باد صبح آمد و از بادیه پیغامی داد
گفت: «باریده است، باریده است، گل باریده است
از در قونیه تا قرطبه مُل باریده است»
گفت: «می بارد، می بارد، می می بارد
از بیابان حرم تا درِ ری می بارد»
گفت: «از سیحون تا نیل زمین تر گشته است
گل به بار آمده و عشق برآور گشته است»
بهل این خفتن نوشینه، بیا تا برویم
نوبت ماست، هلا! نوبتی شب خسته است
دیده ها بگشای! خنگی دور در ایوان بسته است
دخمه را ماند مشکوی، نه مرداری، خیز!
سر چه می خاری؟ گر عزم سفر داری، خیز!
خیره در روزنه ها منگر، شب آشفتنه است
باغ بیدار شده است اما کوکب خفته است
باز کن پنجره را، حنجره ها در کار است
سهره چندی است که با زنجره ها بیدار است
کاروان سحری، سایه ی کوه است آنک
جرس قافله ی صبح، خروه است آنک
چاوش باد صبا نغمه زنان می آید
همچو گل از نفسش بوی جنان می آید
عطر مشک است و شکوفه است، چه خفتی؟ برخیز!
غنچه سان دیده ز دیدن چه نهفتی؟ برخیز!
هله ای همسفران! آیت کوچ است آنک
یله بر دوش یلان رایت کوچ است آنک
هین! مپرسید «چه قوم اند؟» که ماییم آخر
خود نه ماییم، که ماییم و شماییم آخر
بلکه اوییم که ماییم، نه ماییم اوییم
ما نه ماییم که ما هرچه نماییم، اوییم
از چه بحریم؟ مپرسید، که جوییم اینجا،
تا بپوییم و بموییم و بجوییم اینجا
هان که وقت است اگر جانب جویی گیرید
سیرِ این سلسله با سلسله مویی گیرید
جویبار آینه ی غربت زندانی هاست
جویبار آینه ی آینه گردانی هاست
جمله سرگشته ی اوییم که او سرگشته است
صورت اوست اگر آینه دیگر گشته است
در خود آن روز که دید این همه غوغا برخاست
ما نبودیم که این شور و تمنا برخاست
دل، تماشایی مِهر است اگر بی کینه است
که جهان آینه در آینه در آیینه است
مهر یک آینه، یک آینه بدر است اینجا
صبح عید آینه دار شب قدر است اینجا
مصطفی آینه بود، آینه واری گل کرد
هفت شهر آینه را پر سمن و سنبل کرد
رتبه ی طوطی آیینه نگر موسی داشت
مصطفی آینه وش رتبه ی طاووسی داشت
مهر داوود نبی رونق ناهیدی بود،
مصطفی آینه ی حیرت خورشیدی بود
حیرتش عین فنا بود و فنا آیینه است
رتبتش «ثمّ دنا» بود و دنا آیینه است
ذوق وادیش اگر چشم تماشا نگذاشت
آفتابش به خسان جرأت حاشا نگذاشت
نعره ی آینه، نیرنگ نقوش است آنجا
یک جهان چشمِ به هم نامده، گوش است آنجا
هرچه جز آینه در گوش دلم افسانه است
مردهریگ پدرم عَتبهی مانیخانه است
یوسفِ آینهبینی است عمویم در بند
دید در آینه و آینه بر من افکند
در رخ آینه دیدم، به نشیب است این شب
بیگمان حاملهی صبح قریب است این شب
بادها پیک شرارند، به پا میخیزند
ابرها صاعقهبارند، ز جا میخیزند
هله زین باد و بلا بوی جنون میآید
نوحِ این واقعه بر لجهی خون میآید
چشمهای نگران چشمهی خون خواهد شد
غرق خون صحن و سرا، سقف و ستون خواهد شد
سیل سرب آید و خون، تختهسواران در وی
سایه و برکه و شب، جنبش ماران در وی
اسبها صد رمه پی کرده، شناور بر خون
گرگها یخزده بر لاشه، کبوتر بر خون
بادها نعرهزنان، پویهکنان در کردر
مادران مویکَنان، مویهکُنان در کردر
رقصِ کوه است که بر پشته فرومیغلتد
بر سر ریگِ روان، کشته فرومیغلتد
میدوانند یلان، مرکبشان پی کرده است
دشتها را تنشان بی سرشان طی کرده است
زیر باران، یله در سلسله، مردان بیسر
طبلها خامش و در ولوله مردان بیسر
یلِ تکبیرسلاحیم در آن میدان، ما
ناگهان دست و گریبان شده با شیطان، ما
خوان هشتم ـ که شنیدید ـ به راه افتاده است
تهمتن کیست؟ که کاووس به چاه افتاده است
کیست کاووس؟ تو در سیطرهی دیو اینجا
وارث پور قباد و پسر گیو اینجا
مژده امروز شما را که تهمتن زاده است
حبلِ اللهیِ توحید به چاه افتاده است
زلفِ آشوبی «رب» در شب «هو» پیچیده است
در جهان «و اعتصموا» «و اعتصموا» پیچیده است
ای شوانان که شمایید بر آن فرغرها
رمهها تشنهها شورند در این کردرها
ای شوانان صحاری! که صحاریتان خوش
آبتان، آتشتان، باد بهاریتان خوش
مرجتان، مرتعتان سبز، مراعی خرّم
راعیان از رمه، باز از رمه راعی خرّم
رمهها تشنهی شورند، اگر با ایلید
کرّنایی بدمانید که اسرافیلید
عمرِ آن پیر شوان باد که شوری دارد
از گل غیبتیان جام حضوری دارد
عمر آن پیر شوان باد که دیدارش هست
دم بیدار گر و دیدهی بیدارش هست
هله، هیهای وی است این که فرامیپیچد
میزند صاعقه بر صخره و وامیپیچد
که برانید و ممانید، گذرگه تاری است
گر به ره نور نجاتی است، همین بیداری است
ای بسا خلق که زین دمدمهها درماندند
عبرت است ای همه! زینسان رمهها درماندند
ره نه این است، ره آغشتهی ما افتاده است
از ازل تا به ابد کشتهی ما افتاده است
بهل این خفتن نوشینه، بیا تا برویم
عشق باریده است دوشینه، بیا تا برویم
دخمه را ماند مشکوی، نه مرداری، خیز!
سر چه میخاری؟ گر عزم سفر داری خیز!
یله شو تا بشتابیم که جانم فرسود،
فالی از خواجهی شیراز گرفتم، فرمود:
«پیشتر زان که شود کاسهی سر خاکانداز
خیز و در کاسهی زر، آبِ طربناک انداز»