اوّلِ اوّل
مثل هر ماه، عليرضا زودتر از من آمده بود. به موقع سوار مينيبوس تهران شديم. هميشه قبل از اذان صبح به مهديه ميرسيديم و بعد از نوشجان كردن يك دعاي با حال، برميگشتيم. آن شب، بوي برف هوا را پُـر كـرده بود.
هنـوز نيم ساعت از حركتمان نگذشتـه بود كه آسمـان چون نقلريزي بر سر عروس، حسابي دست و دل بازي كرد و ما را سه ساعتي در تالار جاده نگاه داشت. بالاخره هم، مأموران راهداري اجازهي خروجمان را گرفتند.
دوباره كه راه افتاديم، اضطراب در چهرهي عليرضا موج ميزد. با آرنج، آرام به بغلش زدم و گفتم: «نگران نباش؛ به دعا ميرسيم.» بعد هم چشمهايم را بستم و به خواب رفتم.
با غرولند راننده بيدار شدم. ماشين كنار يك كارگاه ساختماني، نزديك تهران، ايستاده بود و عليرضا داشت پياده ميشد.
ساكم را برداشتم و دنبالش رفتم. پرسيدم: «علي اينجا چهكار داريم؟!» همانطور مضطرب به سمت روشنايي اتاقك ابتداي كارگاه رفت و در زد.
پسر جواني در را باز كرد. عليرضا با او چند كلمهاي صحبت كرد و وارد اتاق شد.
چند دقيقه بعد، مبهوت از كنار بخاري اتاق نگاهش ميكردم.
تعقيبات نمازش هم تمام شد. مُهر كربلايش را بوسيد و داخل جيبش گذاشت.
پرسيدم: «مگر قرار نبود برويم مهديه؟! خُب؛ همانجا نماز ميخوانديم ديگر!» آرام و متبسّم گفت:«يادت نيست ماه قبل، سخنران چه گفت؛ امام زمان (علیه السلام ) فرمودهاند: «از رحمت خدا به دور است كسي كه .... نماز صبح را تا ناپديدشدن ستارگان به تأخير اندازد.»[1] از قبلِ خوابيدنت، نگران نماز اوّلِ وقت بودم كه الحمدلله جور شد.»
آنروز به دعاي ندبه نرسيديم؛ اما ميدانستم عليرضا حتما يكي از آنهايي است كه دعا نخوانده، امام (علیه السلام) دوستش دارد!
منبع:
[1].بحار الانوار ج52، ص15
برگرفته از کتاب امام روزگار ما