logo ارائه مقالات و محتوای مهدوی
مادر حضرت مهدی(عج)

 

مقدمه:

  از آنجايي كه امامان معصوم(علیه السلام) داراي عظمتي خاص هستند، مي‌بايست پدر و مادرشان نيز داراي كمالات فراواني باشند و از رَحِم‌هاي پاك، به دور از هر گونه آلودگي، پاي به عرصه عالم دنيا بگذارند. مادر حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) ـ به عنوان كسي كه آخرين حجّت الهي را به دنيا مي‌آورد، بايد از كمالات معنوي، بهره فراواني داشته باشد.

  متأسفانه به دلايلي شناخت ما از آن بانوي بزرگوار بسيار محدود و ناچيز است و در منابع روايي، سخن چنداني در باره ايشان وجود ندارد. با توجه به اين نكته تلاش شده در اين نوشتار در حد امكان در باره آن بانوي بزرگ مطالبي ارائه شود.

نام‌هاي مادر حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

  در كانون خانواده امام عسكري(علیه السلام)، آن بانوي گرامي را به نام‌هاي مختلفي‌ـ از قبيل: « نرجس»، « سوسن»، « صقيل» (يا « صيقل»)، « حديثه»، « حكيمه»، « مليكه»، « ريحانه» و « خمط» ـ صدا مي‌زدند.

  از ديدگاه يكي از پژوهشگران علت تعدّد نام‏هاي آن بانو، مي‌تواند چند چيز باشد:

  1. علاقه و محبت فراوان مالك او به وي، باعث شده بود با بهترين اسم‌ها و زيباترين نام‏ها، او را صدا بزند. از اين رو تمام نام‏هاي آن بانو، از اسامي گل‏ها و شكوفه‏ها است؛ چون مردم اين صداها و نام‏هاي مختلف را شنيده بودند، مي‌‏پنداشتند كه تمام اين‌ها اسامی آن بانوي بزرگوار است.
  2. اين بانوي گرامي پس از اينکه وارد كانون خانواده امام(علیه السلام) شد، خط مشي و مسير ديگري ـ بر خلاف ساير كنيزان ـ داشت؛ زيرا او مادرِ حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود. او فشار و ظلم ستمگران و حكومت‏ها را مي‏ديد و مي‌دانست مدتي بايد در زندان به سر برد. او مي‌دانست ‏كه بايد براي حفظ خود و فرزند گرامي‏اش، نقشه‏هايي بينديشد، تا حاكمان وقت، ندانند صاحب كدام نام را بايد زنداني‏ كنند و حامل نور مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) كدام ‏است. بر اين اساس هر روز نامي تازه براي خود مي‏نهاد و در خانواده امام(علیه السلام) او را به اين نام‌ها مي‏خواندند تا دشمنان خيال كنند كه اين نام‏هاي مختلف، مربوط به چند نفر است و نفهمند اين اسامي، همه مربوط به يك نفر است.[1]

سر گذشت مادر حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

  اگر چه از سرگذشت مادر حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) سخن صريح و روشني در دست نيست؛ اما طبق قول مشهور ـ كه از برخي روايات به دست مي‌آيد ـ ايشان كنيزي بود كه در جنگ اسير شد و پس از آن به خانواده گرامي امام عسكري(علیه السلام) پيوست.

  در مجموع مي‌توان روايات مربوط به مادر مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را به چهار دسته تقسيم كرد:

  1. رواياتي كه آن بانوي بزرگوار را شاهزادهاي رومي معرفي كرده است.
  2. رواياتي كه آن بانوي بزرگ را تربيت شده خانه حكيمه خاتون دانسته است.
  3. روايتي كه علاوه بر تربيت ايشان، ولادت آن بانوي بزرگ را نيز در خانه حكيمه ذكر کرده است.[2]
  4. رواياتي که مادر حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را بانويي سياه پوست دانسته است.

  بررسي روايات دسته نخست:

  يكي از روايت‏هاي مشهور، حکايت از آن دارد که مادر امام مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، شاهزاده‌اي رومي است که اعجازگونه، به بيت شريف امام عسکري(علیه السلام) راه يافته است. شيخ صدوق در داستان مفصلي، حكايت مادر حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را اين گونه نقل كرده است:

  بشر بن سليمان نخّاس گفت: من از فرزندان ابوايوب انصاري و يكي از مواليان امام هادي و امام عسكري(علیه السلام) و همسايه آنان در « سرّ من راي» بودم. مولاي ما امام هادي(علیه السلام) مسائل « برده فروشي» را به من آموخت و من جز با اذن او، خريد و فروش نمي‏كردم. از اين رو از موارد شبهه ناك پرهيز مي‏كردم تا آنكه معرفتم در اين باب كامل شد و فرق ميان حلال و حرام را نيكو دانستم.

  يك شب در « سرّ من راي» ـ که در خانه خود بودم و پاسي از شب گذشته بود ـ كسي در خانه را كوفت. شتابان به پشت در آمدم، ديدم كافور فرستاده امام هادي(علیه السلام) است كه مرا به نزد آن حضرت فرا مي‏خواند. لباس پوشيدم و بر ايشان وارد شدم. ديدم با فرزندش ابومحمد و خواهرش حكيمه خاتون از پس پرده گفت‏ وگو مي‏كند. وقتي نشستم، فرمود:‌اي بشر! تو از فرزندان انصاري و ولايت ائمه(علیهم السلام) پشت در پشت، در ميان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بيت هستيد. من مي‏خواهم تو را مشرّف به فضيلتي سازم كه بدان بر ساير شيعيان در موالات ما سبقت بجويي. تو را از سرّي مطلع مي‏كنم و براي خريد كنيزي گسيل مي‏دارم. آن گاه نامه‏اي به خط و زبان رومي نوشت و آن را به هم پيچيد و با خاتم خود مهر كرد. دستمال زرد رنگي را ـ كه در آن 220 دينار بود ـ بيرون آورد و فرمود: آن را بگير و به بغداد برو و ظهر فلان روز، در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورق‏هاي اسيران آمدند، جمعي از وكيلان فرماندهان بني عباس و خريداران و جوانان عراقي دور آن‌ها را بگيرند.

  وقتي چنين شد، شخصي به نام عمربن يزيد برده فروش را زير نظر بگير و چون كنيزي را كه صفتش چنين و چنان است و دو تكه پارچه حرير در بر دارد، براي فروش عرضه بدارد و آن كنيز از گشودن رو و لمس كردن خريداران و اطاعت آنان سرباز زند، تو به او مهلت بده و تأملي كن. برده فروش آن كنيز را بزند و او به زبان رومي ناله و زاري كند و گويد: واي از هتك ستر من! يكي از خريداران گويد: من او را سيصد دينار خواهم خريد كه عفاف او باعث فزوني رغبت من شده است و او به زبان عربي گويد: اگر در لباس سليمان و كرسي سلطنت او جلوه كني، در تو رغبتي ندارم، اموالت را بيهوده خرج مكن! برده فروش گويد: چاره چيست؟ گريزي از فروش تو نيست! آن كنيز گويد: چرا شتاب مي‏كني بايد خريداري باشد كه دلم به امانت و ديانت او اطمينان يابد. در اين هنگام برخيز و به نزد عمر بن يزيد برو و بگو: من نامه‏اي سربسته از يكي از اشراف دارم كه به زبان و خط رومي نوشته و كرامت و وفا و بزرگواري و سخاوت خود را در آن نوشته است.

  نامه را به آن كنيز بده تا در خُلق و خوي صاحب خود تأمل كند. اگر بدو مايل شد و بدان رضايت داد، من وكيل آن شخص هستم تا اين كنيز را براي وي خريداري كنم.

  بشربن سليمان گويد: همه دستورات مولاي خود امام هادي را درباره خريد آن كنيز به جاي آوردم و چون در نامه نگريست، به سختي گريست و به عمربن يزيد گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش! و سوگند اكيد بر زبان جاري كرد كه اگر او را به صاحب نامه نفروشد، خود را خواهد كشت. درباره بهاي آن گفت‏وگو كردم تا آنكه بر همان مقداري كه مولايم در دستمال زرد رنگ همراهم كرده بود، توافق كرديم. دينارها را از من گرفت و من هم كنيز را خندان و شادان تحويل گرفتم و به حجره‏اي كه در بغداد داشتم، آمديم. چون به حجره در آمد، نامه مولايم را از جيب خود در آورده، آن را مي‏بوسيد و به گونه‏ها و چشمان و بدن خود مي‏نهاد و من از روي تعجّب به او گفتم: آيا نامه كسي را مي‏بوسي كه او را نمي‏شناسي؟ گفت:‌اي درمانده و‌اي كسي كه به مقام اولاد انبيا معرفت كمي داري! به سخن من گوش فرا دار و دل به من بسپار كه من مليكه دختر يشوعا، فرزند قيصر روم هستم. مادرم از فرزندان حواريون (شمعون وصي مسيح) است. براي تو داستان شگفتي نقل مي‏كنم: جدّم قيصر روم مي‏خواست مرا در سنّ سيزده سالگي، به عقد برادر زاده‏اش در آورد و در كاخش محفلي از افراد زير تشكيل داد: سيصد تن از فرزندان حواريون و كشيشان، هفتصد تن از رجال و بزرگان و چهار هزار تن از اميران لشكري و كشوري. تخت زيبايي كه با انواع جواهر آراسته شده بود، در پيشاپيش صحن كاخش و بر بالاي چهل سكّو قرار داد و چون برادر زاده‏اش بر بالاي آن رفت و صليب‏ها افراشته گرديد و كشيش‏ها به دعا ايستادند و انجيل‏ها را گشودند؛ ناگهان صليب‏ها به زمين سرنگون گرديد. ستون‏ها فرو ريخت و به سمت ميهمانان پرتاب شد. و آن كه بر بالاي تخت رفته بود، بيهوش بر زمين افتاد. رنگ از روي كشيشان پريد و پشتشان لرزيد و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات اين نحس‏ها - كه دلالت بر زوال دين مسيحي دارد - معاف كن! جدّم از اين حادثه فال بد زد و به كشيش‏ها گفت: اين ستون‏ها را بر پا سازيد و صليب‏ها را بر افرازيد و برادر اين بخت برگشته بدبخت را بياوريد تا اين دختر را به ازدواج او در آورم و نحوست او را به سعادت آن ديگري دفع سازم. چون دوباره مجلس جشن برپا شد، همان پيشامد اوّل براي دوّمي نيز تكرار گرديد. مردم پراكنده شدند و جدّم قيصر اندوهناك گرديد و به داخل كاخ خود درآمد و پرده‏ها افكنده شد.

  در آن شب خواب ديدم كه مسيح، شمعون و جمعي از حواريون، در كاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعي كه او تخت را قرار داده بود، منبري نصب كردند. پس حضرت محمد به همراه جوانان و شماري از فرزندانش وارد شدند.

  مسيح به استقبال او آمد و با او معانقه كرد. آن گاه حضرت محمد به او گفت:‌اي روح اللّه! من آمده‏ام تا از وصي تو شمعون، دخترش مليكا را براي اين پسرم خواستگاري كنم و با دست خود اشاره به ابومحمد صاحب اين نامه كرد. مسيح به شمعون نگريست و گفت: شرافت نزد تو آمده است؛ با رسول خدا خويشاوندي كن. گفت: چنين كردم، آن گاه محمد بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزويج كرد. مسيح و فرزندان محمد و حواريون همه گواه بودند و چون از خواب بيدار شدم، ترسيدم اگر اين رؤيا را براي پدر و جدّم بازگو كنم، مرا بكشند. آن را در دلم نهان ساخته و براي ديگران بازگو نكردم.

  سينه‏ام از عشق ابومحمد لبريز شد تا به غايتي كه دست از خوردن و نوشيدن كشيدم و ضعيف و لاغر و سخت بيمار شدم. در شهرهاي روم، طبيبي نماند كه جدّم او را بر بالين من نياورد و درمان مرا از وي نخواست و چون نا اميد شد، به من گفت:‌اي نور چشمم! آيا آرزويي در اين دنيا داري تا آن را بر آورده سازم؟ گفتم:‌اي پدربزرگ! همه درها به رويم بسته شده است، اگر شكنجه و زنجير را از اسيران مسلماني كه در زندان هستند، بر‏داري و آنان را آزاد ‏كني، اميدوارم كه مسيح و مادرش شفا و عافيت به من ارزاني كنند. چون پدربزرگم چنين كرد، اظهار صحّت و عافيت نمودم و اندكي غذا خوردم. پدربزرگم بسيار خرسند شد و به عزّت و احترام اسيران پرداخت. پس از چهار شب ديگر حضرت فاطمه سرور زنان را در خواب ديدم كه به همراهي مريم و هزار خدمتكار بهشتي، از من ديدار كردند. مريم به من گفت: اين سرور زنان مادر شوهرت ابومحمد است. من به او در آويختم و گريستم و گلايه كردم كه ابومحمد به ديدارم نمي‏آيد، آن بانو فرمود: تا تو مشرك و به دين نصارا باشي، فرزندم ابومحمد به ديدار تو نمي‏آيد! اين خواهرم مريم است كه از دين تو به خداوند تبرّي مي‏جويد.

  اگر تمايل به رضاي خداي تعالي و خشنودی مسيح و مريم داري و می‌خواهی ابومحمد تو را ديدار كند، پس بگو: « اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّه وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ».

  چون اين كلمات را گفتم، مرا در آغوش کشيد و فرمود: اكنون در انتظار ديدار ابومحمد باش كه او را نزد تو روانه مي‏سازم. پس از خواب بيدار شدم و گفتم: خوشا از ديدار ابومحمد! چون فردا شب فرا رسيد، ابومحمد در خواب به ديدارم آمد. گويا به او گفتم:‌اي حبيب من! بعد از آنكه همه دل مرا به عشق خود مبتلا كردي، در حق من جفا نمودي! او فرمود: تأخير من براي شرك تو بود. حال كه اسلام آوردي، هر شب به ديدار تو مي‏آيم تا آنكه خداوند وصال عياني را ميسر گرداند. از آن زمان تا كنون هرگز ديدار او از من قطع نشده است.

  بِشر گويد از او پرسيدم: چگونه در ميان اسيران در آمدي؟ او پاسخ داد: يك شب ابومحمد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز، لشكري به جنگ مسلمانان مي‏فرستد و خود هم به دنبال آنان مي‏رود. بر تو است كه در لباس خدمتگزاران درآيي و به طور ناشناس از فلان راه بروي و من نيز چنان كردم. طلايه داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و كارم بدان جا رسيد كه مشاهده كردي. هيچ كس جز تو نمي‏داند كه من دختر پادشاه رومم. آن مردي كه من در سهم غنيمت او افتادم، نامم را پرسيد و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت: اين نام كنيزان است.

  گفتم: شگفتا! تو رومي هستي؛ امّا به زبان عربي سخن مي‏گويي! گفت: پدربزرگم در آموختن ادبيات به من حريص بود و زن مترجمي را بر من گماشت. او هر صبح و شبانگاه به نزد من مي‏آمد و به من عربي مي‌آموخت تا آنكه زبانم بر آن عادت كرد.

  بِشر گويد: چون او را به « سُرّ من راي» رسانيدم و بر مولاي‌مان امام هادي(علیه السلام) وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانيت و شرافت اهل بيت محمد را به تو نماياند؟ گفت:‌اي فرزند رسول خدا! چيزي را كه شما بهتر مي‏دانيد، چگونه بيان كنم؟ فرمود: من مي‏خواهم تو را اكرام كنم، كدام را بيشتر دوست مي‏داري: ده هزار درهم يا بشارتي كه در آن شرافت ابدي است؟ گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را به فرزندي كه شرق و غرب عالم را مالك شود و زمين را آکنده از عدل و داد کند؛ همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد. نرجس پرسيد: از چه كسي؟ فرمود: از كسي كه رسول خدا در فلان شب از فلان ماه سال رومي، تو را براي او خواستگاري كرد. پرسيد: از مسيح و جانشين او؟ فرمود: پس مسيح و وصي او، تو را به چه كسي تزويج كردند؟ گفت: به پسر شما ابومحمد! فرمود: آيا او را مي‏شناسي؟ گفت: از آن شب كه به دست مادرش سيده النساء اسلام آورده‏ام، شبي نيست كه او را نبينم.

  امام هادي(علیه السلام) فرمود:‌اي كافور! خواهرم حكيمه را فرا خوان و چون حكيمه آمد... نرجس را زماني طولاني در آغوش كشيد و به ديدار او مسرور شد. بعد از آن مولاي ما فرمود:‌اي دختر رسول خدا! او را به منزل خود ببر و تکاليف دينی را به وي بياموز كه او زوجه ابومحمد و مادر قائم است.[3]

  اين روايت، نخست از طريق شيخ صدوق، در كتاب كمال‏الدين و تمام النعمة نقل شده است. آن گاه محمدبن جرير طبري آن  را با سندي متفاوت، در كتاب دلائل الامامه آورده و [4] شيخ طوسي در كتاب الغيبة به نقل آن پرداخته است.[5] ايشان، روايت را درست مانند آنچه در كمال‏الدين و تمام النعمة بود، آورده؛ امّا سند وی با سند كتاب كمال‏الدين متفاوت است.

  فتّال نيشابوري در روضة الواعظين، ابن شهر آشوب در مناقب آل ابي طالب،[6] عبدالكريم نيلي در منتخب الأنوار المضيئه[7] و از متأخرين صاحب إثبات الهداه في النصوص و المعجزات از جمله کساني هستند که اين حکايت را نقل کرده‌اند.علامه مجلسي در بحارالانوار قضيه را، يك جا از كتاب الغيبة و در جاي ديگر، از كمال الدين و تمام النعمة نقل کرده است.[8]

  ممکن است پرسيده شود: اين قضيه پس از سال( 242هـ) اتّفاق افتاده است؛ در حالي كه از سال (242 هـ) به بعد، جنگ مهمّي ميان مسلمانان و روميان، رخ نداده است تا نرجس خاتون اسير مسلمانان شوند.[9]  در پاسخ گفتنی است: در اين دوران و پس از آن، درگيري و جنگ‏هايي ميان آنان رخ داده است كه در بسياري از كتاب‌های تاريخي، مي‏توان نمونه‏هايي از اين درگيري‏ها را يافت.[10]

  شواهد ديگری نيز وجود دارد كه ميان مسلمانان و روم، جنگ و درگيري واقع شده است. حال اگر منظور از جنگ بزرگ، اين باشد كه خود قيصر روم هم با برخي از اهل و خاندانش در آن شركت كرده باشد، اين امر ضرورتي ندارد؛ چون، آنچه در اين روايت آمده، اين است كه نرجس، به امر امام به صورت ناشناس و مخفيانه، با سپاهيان همراه شد و در پوشش كنيزان درآمد.

  روايات دسته دوم

  در بعضی از احاديث ـ بدون اشاره به سرگذشت آن بانوي بزرگوار ـ تنها به تربيت ايشان در بيت شريف حکيمه دختر امام جواد(علیه السلام) اشاره شده است.

  محمد بن عبد الله طهوي، در بخشي از يک حکايت مفصل از زبان حکيمه نقل کرده است: «... آري، کنيزي داشتم که بدو نرجس مي‌گفتند. برادرزاده ام به ديدارم آمد و به او نيک نظر کرد. بدو گفتم:‌اي آقاي من! دوستش داري، او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او در شگفتم! گفتم: شگفتي شما از چيست؟ فرمود: به زودي فرزندي از وي پديد آيد که نزد خداي تعالي، گرامي است و خداوند به واسطه او زمين را از عدل و داد آکنده سازد؛ همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد. گفتم:‌اي آقاي من! آيا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در اين باره کسب اجازه کن. گويد: جامه پوشيدم و به منزل امام هادي(علیه السلام) درآمدم. سلام کردم و نشستم. او خود آغاز سخن كرد و گفت:‌اي حکيمه! نرجس را نزد فرزندم ابي محمد بفرست. گويد: گفتم:‌اي آقاي من! بدين منظور خدمت شما رسيدم که در اين باره اجازه بگيرم. فرمود:‌اي مبارکه! خداي تعالي دوست دارد که تو را در پاداش اين کار شريک کند و بهره‌اي از خير براي تو قرار دهد. حکيمه گويد: بي درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختيار ابومحمد قرار دادم و پيوند آن‌ها را در منزل خود برقرار کردم.  چند روزي نزد من بود؛ سپس به نزد پدرش رفت و او را نيز همراهش روانه کردم... .[11]

  عموم روايات اين دسته با احاديث دسته نخست منافاتي ندارد؛ زيرا مي‌توان روايات مربوط به نرجس خاتون را پس از ورود او به خانه آن بانوي بزرگ دانست.

  روايت دسته سوم

  مسعودي در اثبات الوصية پس از نقل روايت قبلي، افزوده است: نرجس خاتون علاوه بر اينكه در بيت شريف عمه امام عسكري(علیه السلام) تربيت يافته بود؛ در همان بيت شريف نيز به دنيا آمده بود:

  « روي لنا الثقات من مشايخنا أَنَّ بَعْضَ أَخَوَاتِ أَبِي الْحَسَنِ علي بن محمد كَانَتْ لَهَا جَارِيةٌ ولدت في بيتها و رَبَّتْهَا تُسَمَّي نَرْجِسَ فَلَمَّا كَبِرَتْ و عبلت دَخَلَ أَبُومُحَمَّدٍ فَنَظَرَ إِلَيهَا فاعجبته فَقَالَتْ عمته أَرَاكَ تَنْظُرُ إِلَيهَا فَقَالَ إِنِّي مَا نَظَرْتُ إِلَيهَا إِلا مُتَعَجِّباً أَمَا إِنَّ الْمَوْلُودَ الْكَرِيمَ عَلَي اللَّهِ يكُونُ مِنْهَا ثُمَّ أَمَرَهَا أَنْ تَسْتَأْذِنَ أَبَا الْحَسَنِ فِي دَفْعِهَا إِلَيهِ فَفَعَلَتْ ...»؛[12] «موثقين از بزرگان ما نقل کرده اند: يکی از خواهران امام هادی(علیه السلام) کنيزی داشت که در خانه او به دنيا آمده بود. آن بانو به تربيت او همت گماشت و او  نرجس ناميده می‌شد. پس چون بزرگ شد و زمان شوهر دادنش فرا رسيد؛ امام عسکری(علیه السلام) بدان خانه وارد شد و نگاهی از روی شگفتی به آن کنيز انداخت. پس عمه ايشان (حکيمه) گفت: می‌بينم به او توجه کردی؟! آن حضرت فرمود: نظر خاصی به او ندارم. اما از اين در شگفتم آن مولود بزرگوار(موعود) از او به دنيا می‌آيد. آن گاه به حکيمه امر فرمود با اجازه امام هادی(علیه السلام)، نرجس خاتون را به او بدهد و حکيمه نيز چنين کرد».

  شيخ طوسي(رحمة الله علیه) اين روايت را ذكر کرده است؛ البته با اين تفاوت كه جمله «ولدت في بيتها» را نقل نكرده است.[13]

  در سه دسته روايت ياد شده، چند مطلب مورد اتفاق است:

  الف. ايشان کنيز بوده است.

  ب. او در خانه حکيمه خاتون دختر امام جواد(علیه السلام) بوده است.

  ج. حکيمه در موضوع ازدواج امام عسکري(علیه السلام)، از اين کنيز صحبت کرده است.

  روايات دسته چهارم

  در اين دسته ـ بر خلاف روايات پيشين ـ سخن از کنيزي سياه پوست به ميان آمده است و عده‌اي نيز با تمسک به اين روايات، خواسته اند ديدگاه مشهور را خدشه دار سازند. طرفداران اين ديدگاه به روايت زير از كناسي[14] استناد کرده اند:

  او مي‌گويد: از امام باقر(علیه السلام) شنيدم كه فرمود: « إِنَّ صَاحِبَ هَذَا الامْرِ فِيهِ سُنَّةٌ مِنْ يوسُفَ ابْنُ أَمَةٍ سَوْدَاءَ يصْلِحُ اللَّهُ أَمْرَهُ فِي لَيلَةٍ وَاحِدَةٍ»؛[15] « همانا در صاحب اين امر سنّتي از يوسف(علیه السلام) است و آن اينکه او فرزند کنيزي سياه است. خداوند امرش را در يک شب اصلاح می‌فرمايد».

  علامه مجلسي با بيان اينكه اين روايت، با بسياري از روايات در باره مادر حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) مخالفت دارد؛[16] راه حل را در اين دانسته كه مقصود از روايت، مي‎تواند مادر با واسطه و يا مربي آن حضرت باشد.[17]

سرنوشت مادر حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

  در منابع معتبر هيچ گونه اشاره‏اي به سرگذشت مادر حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) پس از ولادت آن حضرت نشده است. البته سخني كه در اين باره نقل شده اين است که: « ابوعلي خزيزراني، كنيزي داشت كه او را به امام حسن عسكري(علیه السلام) اهدا كرد و چون جعفر كذّاب خانه امام را غارت نمود؛ وي از دست جعفر گريخت و با ابوعلي ازدواج کرد. ابوعلي مي‏گويد: او گفته است در ولادت سيد حاضر بود و مادر او صقيل نام داشت.  امام حسن عسكري(علیه السلام) صقيل را از آنچه بر سر خاندانش مي‏آيد، آگاه كرد و او از امام درخواست کرد كه از خداي تعالي بخواهد تا مرگ وي را پيش از آن برساند. او در حيات امام حسن عسكري(علیه السلام) در گذشت و بر سر قبر وي لوحي است كه بر آن نوشته‏اند: اين قبر مادر محمد است».[18]

نتیجه:

بر اساس مباحثی که مطرح گشت، از سرگذشت مادر حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) سخن صريح و روشني در دست نيست؛ اما طبق قول مشهور ـ كه از برخي روايات به دست مي‌آيد ـ ايشان كنيزي پاک دامن و با کمالات بود كه در جنگ اسير شد و پس از آن به خانواده گرامي امام عسكري(علیه السلام) پيوسته است.

پی‌نوشت‌ها:

[1]. پژوهشي در زندگي امام مهدي (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نگرشي به غيبت صغرا، ص 204 و 205.

[2]. مسعودي، اثبات الوصية، ص272.

[3]. شيخ صدوق، كمال‏الدين و تمام النعمة، ج 2، باب 41، ح 1.

[4]. محمدبن جرير طبري، دلائل الامامة، ص 262 .

[5]. محمد بن حسن طوسي، كتاب الغيبة، ص 208، ح178.

[6]. ابن شهر آشوب، مناقب آل أبي طالب، ج 4، ص 440.

[7]. عبدالكريم نيلي، منتخب الأنوار المضيئة،  ص  105.

[8]. محمّد باقر مجلسي، بحار الأنوار، ج 51، ص 6.

[9]. جاسم حسين، تاريخ سياسي امام دوازدهم، ص 115.

[10]. ر.ک: محمدبن جرير طبري، تاريخ الأُمم والملوك، ج 9، ص 201؛ ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 7، ص 80، 81، 85، 93؛ ابن كثير، البداية و النهاية، ج 10، ص 323، 343، 345، 347.

[11]. شيخ صدوق، کمال الدين و تمام النعمة، ج2، باب42، ح2.

[12]. مسعودي، اثبات الوصية، ص272.

[13]. محمد بن حسن طوسي، كتاب الغيبة، ص244.

[14]. « قابل توجه اين که اين روايت در غيبت نعماني از يزيد کناسي و در کمال الدين و تمام النعمة از ضريس کناسي نقل شده است».

[16]. ر. ك: نعماني، الغيبة، ص163؛ كمال الدين و تمام النعمة، ج1، ص329، باب 32، ح12.

[17]. « گفتنی است: روايات فراوانی از طرف مدعيان مهدويّت و طرفداران آن‌ها در طول تاريخ اين بحث مهم، جعل و به امامان معصوم(علیه السلام) نسبت داده شده است».

[17]. علامه مجلسي، بحار الانوار، ج51، ص219، باب13.

[18]. كمال‏الدين و تمام‏النعمة، ج 2، ص 431، ح 7.

- برگرفته از کتاب درسنامه مهدویت(1)