گفتگو در پارك
صبح جمعهاي بود، حسن كه دانشآموز كلاس ششم است در پارك مقابل خانهشان روي صندلي نشسته بود و در فكر فرو رفته بود كه احساس كرد كسي دست روي شانههاي او ميزند. تا به پشتسر نگاه كرد چشمش به آقاي احمدي، معلم مهربان و دوستداشتنياش افتاد، سريع بلند شد و به او سلام كرد.
آقاي احمدي گفت: آقا حسن، چرا اينقدر در فكري؟ چيزي شده؟
حسن گفت: آقا، يادتان هست، چند روز پيش گفتيد، سعي كنيد هر روز در وقت خاصي، دقايقي را به امام زمانتان اختصاص دهيد و درباره آن فكر كنيد. الان داشتم به اين فكر ميكردم كه اصلاً ما چه نيازي به امام داريم؟
آقاي احمدي گفت: بيا روي صندلي بشينيم و امروز كه روز جمعه و متعلق به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است، در مورد اين موضوع با هم گفتگو كنيم.
داستاني را چند روز پيش در كتابي حديثي خواندم كه برايم جالب بود كه دوست دارم آن را برايت بگويم.
جمعي از ياران امام صادق (علیه السلام) اطراف حضرت نشسته بودند كه در ميان آنها، هشام كه تازه به جواني رسيده بود نيز حضور داشت.
امام صادق(علیه السلام) به هشام فرمود: اي هشام! خبر نميدهي كه با عَمرو بن عبيد چه كردي و از او چه پرسيدي؟ هشام گفت: متوجه شدم كه عمرو بن عبيد در بَصره،[1] كلاس درس گذاشته، به همين خاطر به طرف بصره حركت كردم و در روز جمعه به آنجا رسيدم. وقتي به آنجا رسيدم، ديدم جمعيت زيادي در مسجد جمع شدهاند و مردم پرسشهاي خود را از عمرو ميپرسند. از ميان جمعيت خود را به جلو رساندم و سپس به عمرو گفتم: آيا چشم داري؟
گفت: پسر جان! اينچه پرسشي است؟ چرا از چيزي كه خودت ميبيني، ميپرسي؟
گفتم: پرسش من همين است، آيا چشم داري؟
گفت: گرچه پرسشت احمقانه است، اما... آري! چشم دارم.
گفتم: به چه كارت ميآيد؟
گفت: با آن، رنگها و آدمها را ميبينم و تشخيص ميدهم.
گفتم: بيني هم داري؟ گفت: آري.
گفتم: به چه كارت ميآيد؟ گفت: با آن بوها را استشمام ميكنم.
گفتم: آيا دهان نيز داري؟ گفت: آري.
گفتم: با آن چه ميكني؟ گفت: غذا ميخورم و مزه آن را ميچشم.
گفتم: گوش داري؟ گفت: آري.
گفتم: با آن چه ميكني؟ گفت: صداها را ميشنوم.
گفتم: آيا قلب[2] داري؟ گفت: آري.
گفتم: با آن چه ميكني؟ گفت: هر آنچه اعضا و حواسم درك ميكنند را به وسيله قلب، از همديگر جدا ميكنم و آنها را تشخيص ميدهم.
گفتم: مگر اين اعضاي حسي (چشم ، گوش و بيني) تو را از قلب بينياز نميكنند؟ گفت: نه.
گفتم: چطور بينياز نميكنند و حال آنكه همه، صحيح و سالماند؟
گفت: پسر جان! وقتي آنها در چيزي شك داشته و سرگردان شده باشند، در تشخيص و شناسايي آن به قلب مراجعه ميكنند تا برايشان يقين حاصل شود و شك و سرگرداني آنها از بين برود.
گفتم: آيا خداوند، قلب را براي برطرف شدن شك و دودلي از حواس، قرار داده است؟
گفت: آري.
گفتم: پس قلب بايد موجود باشد، وگرنه براي حواس، اطمينان و يقيني حاصل نميشود؟
گفت: آري.
گفتم: اي عمرو! خداوند، حواس تو را بيامام، رها نكرده و براي آنها، امامي قرار داده است تا چيزي كه صحيح و درست است را آشكار كند و شك و ترديد آنها را به يقين تبديل نمايد. حال چگونه اين همه انسان را در شك و سرگرداني رها نموده و امامي بر ايشان قرار نداده تا آنان را از شك و ترديد، خارج سازد؟
عمرو مدتي سكوت كرد، سپس رو به من كرد و گفت: اهل كجايي؟ پاسخ دادم: كوفه.
گفت: پس تو هِشام بن حَكمي!
در اين هنگام امام صادق(علیه السلام) خنديد و فرمود: اي هشام! چه كسي اين مطلب را به تو آموخته است؟
هشام گفت: چيزي است كه از شما ياد گرفتهام.
امام صادق(علیه السلام) فرمود: به خدا قسم، اين مطلب در كتاب ابراهيم و موسي، نوشته شده است.
پس آقا حسن! همانگونه كه خداوند در بدن انسان مركزي را قرار داده تا به وسيله آن، اعضاي بدن هدايت و راهنمايي شوند، به همان شكل در زمين، امام، حجت و راهنمايي قرار داده است كه موجوداتي كه از جمله آنها انسانها هستند را امامت و رهبري كند و راه درست و صحيح را به آنها نشان دهد و با پيروي و اطاعت از او، راه درست و صحيح را انتخاب كنند.
آنها كه امام ندارند راههايي در زندگي انتخاب ميكنند كه آنها را به سعادت و خوشبختي نميرساند، اما اگر انسان امام زمان7 داشته باشد، راه درست و صحيح را به او نشان ميدهد، امام زمان(علیه السلام) تمام راههاي خوشبختي و سعادت را در دنيا و آخرت براي ما بيان ميفرمايد به شرطي كه حرف او را گوش دهيم و از او اطاعت كنيم.
حسن گفت: آقا خيلي ممنون، حكايت قشنگي بود و پاسخ پرسشم را هم متوجه شدم. اما اگر فرصت داريد و مزاحم نيستم، پرسش ديگري را بپرسم.
آقاي احمدي گفت: حسن جان، چه مزاحمتي، تو مثل پسر خودم هستي، هرچه تو با امام زمانت بيشتر آشنا شوي، من به وظيفهام عمل كردهام، حالا پرسشت را بپرس.
حسن گفت: آقا، درست است كه ميگويند: امام زمان (علیه السلام) در پنج سالگي به امامت رسيدهاند؟
آقاي احمدي، گفت: بله، ايشان در سال 255 هـ به دنيا آمدند و در سال 260هـ پدربزرگوارشان امام حسن عسكري(علیه السلام) به شهادت رسيدند، بنابراين هنگام شهادت پدر، امام زمان (علیه السلام) پنج ساله بودند.
حسن گفت: چگونه ممكن است كودكي پنج ساله امام شود، اگر زحمتي نيست، برايم توضيح دهيد؟
آقاي احمدي گفت: به نظر تو چه سني مناسب است كه امامتِ امامي آغازشود؟
حسن گفت: حداقل در سن سي تا چهل سالگي.
آقاي احمدي گفت: پرسش بعدي را از تو ميپرسم و آن اينكه چرا اين سن را براي شروع امامت مناسب ميداني؟
حسن گفت: براي اينكه فرصت باشد مقدار بيشتري علم و تجربه به دست آورد تا امامت بهتر اداره شود.
آقاي احمدي گفت: از اين پاسخ تو معلوم ميشود كه پرسش از امامت در كودكي زماني مطرح ميشود كه ما امامت امام را با مقامات و پستهاي انسانها مقايسه ميكنيم، در صورتي كه امامت مانند نبوت و پيامبري از طرف خداوند به بندگان برگزيده و شايسته خود بخشيده شده و چون همه چيزش از طرف خداست، سن و سال در آن دخالتي ندارد و قبل از امام مهدي(علیه السلام) كه در نهم ربيع سال 260 هـ در پنج سالگي به امامت رسيدند، امام جواد(علیه السلام) و امام هادي(علیه السلام) در سن هفت سالگي به امامت رسيدند و اين امر يعني امامت در سن كودكي نه فقط در امامان ما كه در پيامبران گذشته هم اتفاق افتاده است، و همانگونه كه گفتم هم امامت و هم نبوت از طريق خداوند تعيين ميشود و به سن و سال ارتباطي ندارد كه لازم باشد مدتي را درس بخواند و استاد ببيند و يا تجربه به دست آورد، بلكه در همان لحظه اول كه پيامبري و امامت از طرف خداوند به آنها داده ميشود، هر آنچه براي پيامبري و امامت لازم است نيز به آنها داده ميشود.
حسن جان، حضرت عيسي بن مريم پيامبري بود كه از هنگام تولد، نبوت و پيامبري خود را به طور آشكار بيان نمود. در قرآن ميخوانيم:
قَالَ إِنِّي عَبْدُ اللهِ آتَانِي الْكِتَابَ وَجَعَلَنِي نَبِيًّا[3]
حضرت عيسي (علیه السلام) در حالي كه كودك بود[ گفت: من بنده خدا هستم، به من كتاب داده و مرا پيامبر قرار داده است.
حضرت يحيي (علیه السلام) يكي ديگر از پيامبراني است كه در كودكي به مقام نبوت رسيد. خداوند در اينباره در قرآن خطاب به او فرمود: يَا يَحْيَى خُذ الْكِتَابَ بِقُوَّةٍ وَآتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا[4]اي يحيي! كتاب ]خدا[ را با قوّت بگير. ما فرمان نبوت را در كودكي به او داديم.
حسن گفت: آقا، اينقدر قشنگ گفتید كه دوست دارم پرسشهاي ديگر هم بپرسم، ولي ميدانم كه بايد براي نمازجمعه آماده شويد.
منابع:
[1]. بصره يكي از شهرهاي عراق است.
[2]. قلب در اينجا ميتواند به معناي قوة عاقله، محل ادراك و شعور و مغز باشد.
[3]. سوره مريم، آيه30.
[4]. همان، آيه12.
برگرفته از کتاب حدیث انتظار (2)