به بهانه نهم ربيع الاول، آغاز ولايت امام مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف
اي خداي عهدهاي ناگسستني!
قدمهامان را براي صداقت و ثبات، سرپنجههامان را در تعهد و وفا و قلبهامان را در سرشاري مدام از مهرش مدد فرما.
اي خداي ميثاقهاي ماندني!
اطمينان ما را به او و يقينمان را به وثوقش بيافزاي. از ما شمشير زناني ساز كه نه در داغ خرما پزان، نه در سوز برفريزان و نه در پوسيدگي پاييز، ربيع با طراوتش را با هيچ متاعي معامله نكنيم.
اي خداي قولهاي از ياد نرفتني!
بد عهدي ما را سببساز شكستگيمان مخواه و ناسپاسيهايمان را سبب سوز تَرَحُّمش مكن. به ما بفهمان كه نقض هر پيماني پس از او رواست و حاليمان كن كه قرار عاشقي همواره پا برجاست. ما را از مصالحه بر سر او باز دار و پايمان را گامزن كوچهاش بدار «و اقرن ثارنا بثاره».[1]
صلي الله عليك يا عزيز!
مرا درياب كه بوران، مرا از مرصد تصويرت دور انداخته است و ديدهام سوي آمدنت نميشناسد، تا سياهي خود به پايش سپيد كند. مرا درياب تا ناقوس رهاييم را از قيد تو فرياد نزند، تا براي دمي آسودنت، حسرت به دل نمانم. مرا درياب كه در اجتهاد طاعتت شكست خوردهام و بگذار تكاپو از سربگيرم. مرا درياب كه پابند هركه شدم از سرخويش بازم كرد و حالا راه برگشت را هم نميدانم.
كوچك بودم؛ تنها قدمي آن طرف برايم پيدا بود؛ اما تو تا عمق افق را ميديدي؛ روي زانو مينشستي و برايم از نورستانت ميگفتي؛ خلعت خدمتت را در برم كردي؛ اما وقتي راه ميرفتم به خاك ميكشيد و من كوتاه بودم؛ زود بود برايم انگار، اما تو ميدانستي روزي قد ميكشم و آستين نصرت، از سرپنجهام پيش نميماند و من هنوز هم كوتاهيهاي امروز را ميبينم و نميفهمم. اگر دلهرههاي تو نباشد همين ردا به پايم ميپيچيد و زمين ميخورم. بگذار شكوفه شكوايم بر شمشاد نيوشايت جوانه زند؛ بعد هر چه ميخواهي ملامتم كن. بگذار لب برچيدهام، بغضهاي فروخورده را بيرون بكشد، آن وقت اگر رغبت مرا نكردي بيرونم انداز. مرا با تو سخني هست.
اگر از رنجيدنت امانم ميدهي ميگويم حس ميكنم دلت را زدهام و پايم دارد از ميهمانيت ميبرد. دروغ نميگويم حالا كه از زشتروييام بري شدهاي، عتابت را لمس ميكنم، ميفهمم. اكنون كه ماتم گرفتهاي و مدام محزوني، ولي من نيز مدعاي دروغين ندارم. نميگويم اگر با هم از يك كوچه بگذريم، تنها رد پاي تو به جا ميماند؛ لاف وفا نزدهام؛ يقين كردهام كه هر سر تراشيدهاي رسم قلندري نميداند، هر شبگردي دلشدگي را تجربه نكرده است. من اگر سنگ تو را به سينه زدهام، اگر وقت و بيوقت عريضه برايت نوشتم، اگر نام تو را از نامردمان كتمان كردهام، همه از شوري است كه از حقيقت مهر تو برآشفته؛ همهاش از وفور آن سر زندگي است كه از نفسهاي عميقم در ياسخانهات دارم؛ نه براي از كسي جز تو حتي مرحبايي طلبيدن. مرا با تحويل نگرفتنت تأديب نكن. باوركن من از روي حماقت است كه خويش را به تغافل ميزنم، نه از سر تمرد. به من حق بده، كسي را در دربارت ندارم، يك سكه هم در توشه بارم نيست براي خريدن نازت؛ يا انيس! ميترسم از آيندهاي كه در هواي مهآلوده تقدير گم شده هراس دارم. نكند مرا محكوم كني به از دست دادنت نكند نابود شوم با هبوط از نينوايت.
صلي الله عليك يا عشق!
پاي بركهات قرارمان براي وعدهاي كه دادهاي برايم عقدي از ثريا برچين تا عقدمان در نور مستور بماند. باغت اگر لاله داشت بياور تا شمعدانش كنيم آينهاي هم تا اگر نتوانستم خيرهات شوم عكست را چشم انداز تماشا كنم. برقع از روي بينداز؛ نقاب از چهره برگير و شكوه هويدا كن. تو با سركشي چون من، عقد اخوت نبستهاي، اما من روزي هزار بار بربنوت خويش سوگند خوردهام. تو من سياهكار و مسئ را نميپسندي. اما من همه جا را گشتهام و تو محسن را گزيدهام. بيا اكنون كه سپيده از فراز شانه شب سَرَك ميكشد با من سر سفرهاي كه با سليقه خودم چيدهام ميثاقي بدار. بيا و مرا از غُل و زنجيرها با بيعت خويش ابتياع كن. بيا از قفايم بگير و به مرزهاي خودت بسپار. مرا با حلقه ياس كه دستم ميكني متحول كن، زير و رويم ساز. ميخواهم آدم ديگري شوم. ميخواهم بلندم كني و راهم اندازي. تو هماني كه من ميخواهم بيتابي بديل بينظير؛ «رضيتك يا مولاي اماما و هادياً و ولياً و مرشداً لا ابتغي بك بدلاً».[2]
اگر آن پيمان زرين و عهد عتيق نبود كه ديروز در عالم ذر بستيم، كجاي امروز خبراز جستاري عاشقانه بود؟ گفتند به ربوبيت اقرار كنم و گردن بگذارم طاعت تو را آن دم كه پذيرا شدم. لؤلؤ شاهوار ولايت را پيشم به وديعت دادند. چه نفرين شدگانند آنان كه نقض ميثاق كنند. به راستي عاقبتي را برايشان رقم نزدهاند جز خانههايي كه از آن سعير زبانه ميكشد. وقتي عهدت ميشكنند كامت تلخ ميشود. با هريك نفري كه ابليس از ركابت ميربايد، خيمههاي سپيد سپاهت تنكتر ميشود. چيست دشواري اين معاهده كه غربال گون خبيث را از طيب تميز ميدهد؟ سختياش به تحمل طعنههاست. به قناعت در غناي تو را داشتن و از جرگه غلامانت عزلت نگزيدن. تهمت ديوانگي شنيدن و سنگ طفلان خوردن به خويشتن را پاي تو پير كردن و حيات را وسيلة مواسات تو دانستن ... و سر اين شدايد را تنها آناني درخواهند يافت كه لب به لب مودّت تو تر كرده باشند. (إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا اْلأَلْبابِ الَّذينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللّهِ وَ لا يَنْقُضُونَ الْميثاقَ).[3]
كسي كه ميانديشد ستودن تو آسودگي دارد، بيايد و از دور ميثمي را بنگرد. بر چكاد دار ابتلا قصيده وصل تو سرودن و مثنوي وصف تو خواندن آسان نيست، خودت ميداني... .
حجر الاسود را ميشناسم؛ نخست ملكي بود كه مقر به عهد الست آمد تا پروردگارش ميان مخلوقات، امين قرار دهد او را، بدل به سنگي ساختند ساكن در ركن بيت تا حاجيان تجديد قول و قرار نزد او امانت نهند. و اي دل غافل مباش كه امين الله تو در مطاف است ـ همو كه ثقل ميثاقش در تسليم حجر ميكني ـ نگاه كن، كعبه تبرك از استلام او ميجويد. ديده به خانه دوختي مات صاحبخانه هم باش. دست سوي او فراگير و بركبرياي او تكبير گوي و آن گاه: «امانتي اديتها وميثاقي تعاهد انه لتشهد لي بالموافاة؛[4] امانتم را ادا كردم و ميثاقم را از عهده برآمدم تا گواهي دهي به وفايم».[5]
--------------------------------------------------------------------------------
[1]. خون ما را قرين خون او كن، (مصباح المتهجد، ص 842).
[2]. مولاي من راضيم به اين كه تو امام و هادي و ولي من و راهنماي من باشي و جايگزيني برايت نميجويم. (مفاتيح الجنان، زيارت سرداب مطهر).
[3]. جز اين نيست كه صاحبان خرد تذكر مييابند، همانان كه به عهد خدا وفا ميكنند و پيمان را نميشكستند. (رعد/19و20).
[4]. جملهاي كه مستحب است حجاج هنگام استلام حجر بخوانند.
[5]. ميثاق وسپيده، ص 63- 67 با تلخيص.
پدیدآونده:سعيد مقدس