logo ارائه مقالات و محتوای مهدوی
بررسي ادله لزوم نص در تعيين امام نزد شيعه

 

سيد احمد موسوي 

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

مساله امامت نزد شيعه در حقيقت با آنچه اهل سنت به عنوان امامت مطرح كرده اند، تفاوت بنيادين دارد. امامت نزد شيعه يك امر الهي و استمرار تمام وظايف نبي خاتم به جز دريافت وحي است و مقتضاي چنين معنايي اين است كه امام بايد متصف به همه شروطي باشد كه در پيامبر () شرط است، جز اينكه به پيامبر (r)وحي مي شود اما امام وحي دريافت نمي كند. بنابراين همانطور كه (بيعت ) و (دعوت ) در تعيين نبوت طريق معقول و مشروعي نيست، در تعيين امامت هم راه بيعت و دعوت حجيت ندارد و امامت مانند نبوت تنها از طريق نص ثابت مي شود كه اين نص بايد از سوي خداوند و پيامبر يا امامي كه امامت او از طريق نص الهي و نبوي ثابت شده باشد.
رواياتي كه از امامان معصوم عليهم السلام به ما رسيده گوياي همين مطلب است و در اين زمينه مويد حكم عقل به شمار مي آيد. چنانكه امام صادق عليه السلام مي فرمايند: «اترون الامر الينا نضعه حيث نشاء كلا و الله، انه لعهد معهود من رسول الله (r)الي رجل فرجل حتي ينتهي الي صاحبه ». «آيا شما گمان مي كنيد كه اين امر به اختيار ماست كه به هركه بخواهيم بدهيم ؟! به خدا هرگز چنين نيست. اين امر عهدي است كه از رسول خدا (r) در باره شخصي و آن گاه  شخص بعدي تا انتها امر به صاحبش، تعيين گشته است.» 

امام رضا عليه السلام نيز در ضمن حديثي مي فرمايند: «إن الامامة اجل قدرا و اعظم شأنا و أعلي مكانا و إمنع جانبا و ابعد غوراً من أن يبلغها الناس بعقولهم أو ينالوها بآدابهم، او يقيموا اماماً باختيارهم ...  ». 
شيعه براي اين نظريه دلايل نقلي و عقلي بسياري دارد كه تلاش مي كنيم به تبيين و بررسي مهمترين آنها بپردازيم.
1- عصمت امام
مهمترين دليل براي اينكه امام بايد از طريق نص شرعي معين گردد اين است كه يكي از صفات اساسي امام عصمت است و عصمت از صفات دروني است كه شناخت آن با روشهاي معمولي امكان پذير نيست. بنابراين مردم نمي توانند فرد معصوم را از غير معصوم باز شناسند. در نتيجه قادر بر تشخيص امام معصوم نيستند. از همين روست كه امام بايد از جانب خداوند تعيين و به واسطه پيامبر (r) به مردم معرفي شود.
سيد مرتضي در تقرير اين دليل مي گويد: « با توجه به اينكه امام بر اساس دلايلي كه پيش از اين بيان گرديد بايد معصوم باشد و عصمت نه از طريق حس قابل درك است و نه از طريق تفكر و نظر، از وجوب نص بر فردي خاص به عنوان امام يا اظهار معجزه كه جايگزين نص است، گريزي نيست، زيرا اگر امام از اين دو طريق تعيين نگردد و انتخاب آن به افراد واگذار گردد تكليف ما لا يطاق خواهد بود... . اين دليل استوارترين دليل عقلي بر وجوب نص در امامت است ».
هم چنين امين الاسلام طبرسي پس از اثبات وجوب وجود امام در هر زمان و لزوم عصمت او مي نويسد: «فإذا ثبت وجوب عصمة الامام فالعصمة لا يمكن معرفتها إلا بإعلام الله سبحانه العالم بالسرائر و الضمائر و لا طريق الي ذلك سواه، فيجب النص من الله تعالي عليه علي لسان نبي مؤيد بالمعجزات أو اظهار معجز دال علي إمامته».« پس هنگامي كه وجوب عصمت امام ثابت شود ناگزير شناخت آن ممكن نيست مگر اينكه خداي سبحان كه آگاه به امور پنهان و درون  افراد است آن را اعلام كند و جز اين هيچ راهي براي شناخت عصمت نيست . بنابراين لازم است كه نصي از سوي از سوي خداي متعال بر زبان پيامبري كه نبوتش با معجزات تأييد شده درباره معصوم رسيده باشد يا اينكه امام معجزه اي كه امامتش را ثابت كند اظهار نمايد.»
2- افضليت امام
متكلمان شيعه افضليت و برتري امام بر همه افراد تحت رهبري خود را از شروط و بايستگي هاي امامت مي دانند و در اين باره هيچ استثنايي را نمي پذيرند. بر خلاف ديگر متكلمان اسلامي كه يا مانند قاضي ابوبكر باقلاني و گروه زيادي از اهل سنت آن را از شرايط امامت مي دانند ولي بر اين باور اند كه هرگاه انتخاب امام افضل ميان مسلمانان باعث اختلاف شود از اين شرط صرف نظر مي شود و امامت مفضول، مشروع و لازم خواهد بوديا مانند عده اي از متكلمان معتزله امامت افضل را ارجح و اولي مي دانند نه لازم و واجب يا مانند اشاعره و گروهي از معتزله آن را نه لازم مي دانند و نه راجح يعني از نظر ايشان افضليت نه شرط مشرعيت امامت است و نه شرط كمال آن.
لزوم اين ويژگي از طريق قانون عقلي قبح تقديم مفضول بر فاضل و تاييد آيات  و روايات فهميده مي شود. خواجه نصير الدين طوسي در اين باره مي گويد: « امام بايد بر هريك از افراد تحت فرمان خود برتر و كامل تر از ديگران باشد. زيرا او بر همگان مقدم است و از نظر عقل مقدم داشتن فرد بر كساني كه كامل تر از او هستند قبيح است.  وي در عبارتي ديگر افضليت در معناي مقرب تر بودن در پيشگاه خدا و برخورداري از بيشرين پاداش را نيز از اوصاف امام دانسته است و همان دلايلي را كه در وصف پيشين آورده است در اين باره ياد آور شده است.  
برخي از متكلمان براي افضليت دو معنا نام برده اند: يكي برتري در نزديكي به خداوند و برخورداري از پاداش الهي بيشتر و ديگري برتري كمالات انساني به ويژه كمالاتي كه با فلسفه و هدف هاي امامت هم سو است. شيخ سديدالدين حمصي در اين باره گفته است: «افضليت در دو معنا به كار مي رود: 
1. مقرب تر بودن در پيشگاه خداوند و برخورداري از پاداش الهي بيشتر( اكثرهم ثوابا عندالله)
2. برتري در شرايط كمال مانند: علم، شجاعت، بخشندگي و ديگر ويژگي هايي كه امام در آن ها پيشواي مردم به شمار مي رود (كونه افضل منهم في الظاهر و فيما هو متقدم عليهم)  محقق حلي نيز در اين باره مي فرمايد: «افضليت دو معنا دارد: يكي برخورداري از پاداش اخروي بيشتر و ديگري برتري در ويژگي هاي آن چه كه امام در آن امور پيشوايي مردم را بر عهده دارد؛ مانند دانايي و شجاعت».  
تشخيص افضليت فردي در اين دو معنا بر ساير مردم امر مهمي است كه از عهده انسان بر نمي آيد. زيرا بركسي پوشيده نيست كه كشف ملكه شجاعت و علم و سخاوت و مانند آن در فردي غير از اين است كه او را بر همه افراد هم نوع خود برتر بدانيم؛ علاوه بر اين كه اگر به فرض محال كسي مدعي شود برتري امام در صفاتي همچون شجاعت و سخاوت وعلم را مي توان از طريق حس و تجربه به دست آورد مي گوييم برتري در مقرب تر بودن در پيش گاه الهي و برخورداري از پاداش الهي را هرگز از اين راه نمي توان تشخيص داد بلكه تنها راه شناخت آن وحي الهي و نص شرعي است. 
اشكال: آن چه از اين استدلال به دست مي آيد اين است كه امام بايد در اموري كه رهبري جامعه را در دست دارد بر افراد جامعه برتري داشته باشد، حال آنكه تقرب در پيشگاه الهي و پاداش اخروي از اين گونه امور نيست. تنها چيزي كه در اين باره مي توان گفت اين است كه امام بايد در امر عبادت بر ديگران برتري داشته باشد. اما اين مطلب با برخورداري از پاداش بيشتر ملازمه ندارد. بنابراين افضل بودن امام و مسأله تقرب و پاداش كه امر غيبي است از شرايط امامت نمي باشد.
پاسخ: هر گاه امام در عبادت، رهبر جامعه به شمار آيد برتري او در عبادت مستلزم افضليت او در پاداش است زيرا با توجه به عصمت امام نمي توان گفت ظاهر و باطن او هماهنگي ندارد. در اين صورت همانگونه كه او از نظر ظاهري در عبادت خداوند بر ديگران برتري دارد از نظر باطني نيز چنين است و كسي كه درعبادت از نظر ظاهر و باطن بر ديگران برتري دارد از نظر پاداش اخروي نيز افضل آنان خواهد بود.
لازم به ذكر است كه در اينجا اگرچه افضليت با استناد به عصمت اثبات مي گردد و عصمت به تنهايي براي اثبات ضرورت نص در تعيين امام كافي است ولي اين مطلب به لحاظ قواعد عقلي و منطقي مانع از اين نيست كه هر يك از افضليت و عصمت به صورت جداگانه دليلي براي لزوم نص در تعيين امام به شمار آيد. 
3- علم گسترده و فراگير امام
از آنجا كه امام، رهبري جامعه اسلامي را در امور ديني و دنيوي آنان بر عهده دارد بايد به همه مسائلي كه در حوزه رهبري او قرار دارد آگاه باشد. بنابراين امام بايد همه احكام ديني را بداند، زيرا بيان احكام ديني مهمترين بخش امامت را تشكيل مي دهد. اگرچه تشخيص اينكه امام داراي چنين آگاهي گسترده و فراگيري است از راه آزمون و پرسش امكان پذير است، ولي كسي مي تواند به چنين آزموني دست بزند كه خود همه احكام دين را بداند. چنين آگاهي گسترده اي از توان و ظرفيت علمي افراد بيرون است و جز كساني كه از الهام يا وحي الهي بهره مند مي باشند، داراي چنين معرفت گسترده اي نخواهند بود. بنابراين  راه تشخيص اينكه چه كسي امام است نص شرعي يا معجزه الهي است. به عبارت ديگر مي دانيم كه مسئوليت ها و وظايف پيامبر (r) فراتر از دريافت وحي الهي و رسانيدن آن به مردم بود و ايشان علاوه بر اين دو وظيفه ي مهم در قبال امور ذيل هم مسئول بودند:
1- آيات كتاب خدا را تفسير كرده و مقاصد و اسرار آن را براي مردم روشن مي نمودند چنان كه خداوند مي فرمايد: « و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزّل اليهم » « و ما اين ذكر (قرآن) را بر تو نازل كرديم تا آنچه به سوي مردم نازل شده است براي آنها روشن سازي»
2- حكم موضوعات و مسايلي كه در طول دوران دعوت واقع مي شد را بيان مي فرمودند.
3- شبهات و مسايل دشوار و شك براندازي كه غالبا دشمنان اسلام القاء مي كردند، دفع كرده و پاسخ مي دادند.
4- همواره مراقب خطر تحريف و دسيسه در دين بودند و بر اصول و فروعي كه مسلمانان از ايشان مي گرفتند به شدت نظارت مي كردند تا لغزشي صورت نگيرد .
با رحلت پيامبر (r) جامعه اسلامي گرفتار شكافي عظيم و فقداني بزرگ در اين حوزه ها شد. در اين هنگام شريعت اسلامي با احتمالات سه گانه اي روبرو بود كه به بررسي آنهامي پردازيم:
احتمال اول: اينكه شارع مقدس نسبت به جايگزيني اين فقدان عظيم اهتمامي نداشته باشد كه اين احتمال به طور قطع مردود است و نيازي به بحث ندارد. زيرا اين احتمال با هدف از بعثت سازگار نيست و با ترك چنين اهتمامي دين و شريعت، تباه و نابود مي شود.
احتمال دوم: اينكه جامعه اسلامي در نتيجه تلاشهاي پيامبر (r) به درجه اي ازآمادگي و بلوغ رسيده باشد كه خود بتواند ضايعه فقدان پيامبر و خلأ نبود ايشان را جبران كند.
اين احتمال نيز به شهادت تاريخ و محاسبات اجتماعي باطل است. زيرا تاريخ و محاسبات اجتماعي بيانگر اين واقعيت است كه امت اسلامي پس از رحلت پيامبر (r) نه درجانب تفسير آيات و نه در تشخيص احكام و نه در جانب پاسخگويي و دفع شبهات معاندان و نه در حفظ دين از تحريف به حدي از بلوغ نرسيده بود كه بتواند شكاف هاي ايجاد شده با رحلت پيامبر را پر كند.
 در حوزه تفسير وجود اختلافهاي فاحش و روشن در تفسير آيات قرآن كريم حتي در آنچه مربوط به اعمال روزانه مسلمانان مي شود گوياترين دليل بر ناتواني امت در قيام به چنين مسئوليت بزرگي بود. 
در حوزه احكام شرعي ناتواني امت در قيام به اين مسئوليت از آنجا روشن مي شود كه احكام ديني تدريجاً به مقتضاي حوادث و نيازهاي اجتماعي مسلمانان در روزگار پيامبر (r) بيان مي شد و طبيعي است كه  همين روش پس از رحلت پيامبر(r)  نيز ادامه داشت، لكـن آنچه مسلمانان در ايـن حوزه از               پيامبر(r) تعليم ديده بودند براي پاسخگويي به مسائل و موضوعات جديد كافي نبود زيرا مجموعه آيات قرآني كه به بيان احكام مي پرداخت از سيصد آيه تجاوز نمي كرد و احاديثي هم كه امت در اين حوزه از پيامبر (r) به ميراث برده بودند تنها در حدود پانصد حديث بود و اين مقدار براي پاسخگويي به مسائل و حوادث جديد كافي نبود. البته اين بدان معنا نيست كه شريعت اسلامي در اداء اهداف خود و فراگير بودن بر مسائل و موضوعات جديد، گرفتار نقصان است بلكه بايد گفت پيامبر گرامي اسلام در ابلاغ احكام مراعات نياز مردم و اقتضائات و شرايط زماني را مي كردند و بنابراين لازم است براي اداء اين مسئوليت خطير، تمامي احكام شريعت اسلامي نزد كسي كه خليفه و جانشين پيامبر باشد به وديعت سپرده شود تا پاسخگوي مسائل جديد و رويداد هاي تازه باشد.
در حوزه دفع و پاسخگويي شبهات و سؤالاتي كه غالبا از سوي يهود و نصاري مطرح مي شد تاريخ شهادت مي دهد كه پس از رحلت پيامبر (r) در موارد متعددي خلفاء از پاسخگويي به سؤالات و شبهات اهل كتاب درباره اصول و فروع اسلام عاجز بودند و توان پاسخگويي نداشتند.
اما در حوزه حفظ دين از تحريف و نگهداري جامعه اسلامي از تفرقه و اختلاف بايد گفت دوران پس از رحلت پيامبر خدا (r) دوراني است كه جامعه اسلامي بيشتر از هر زمان ديگري نيازمند كسي بود كه آيين آن را از تحريف حفظ كرده و مانع اختلاف افراد جامعه شود. 
زيرا به شهادت تاريخ در همين دوره گروههاي متعددي از احبار يهودي و راهبان مسيحي و بزرگان زرتشتي داخل در جمعيت مسلمانان شدند و با دسيسه هاي خود بسياري از اسرائيليات و افسانه ها و خرافات را در بين مسلمانان رواج دادند. در اين زمينه يادآوري كلام بخاري محدث بزرگ اهل سنت كافي است كه وي پس از تحمل مشقت هاي فراوان و رنج سفرهاي متعدد در جاي جاي كشور اسلامي به بيش از ششصد هزار حديث در نزد محدثان دست يافت كه از ميان آنها تنها چهار هزار حديث را صحيح مي داند و اين در شرايطي است كه بسياري از احاديثي كه او صحيح مي داند از ناحيه ديگر محدثان مورد نقد و ترديد است. ديگر كساني كه به جمع آوري احاديث اسلامي پرداختند هم حالي شبيه به همين دارند.
اين جعليات و خرافاتي بود كه مي توانست ريشه شريعت اسلامي را خشك كند و تمام اصول آن را وارونه نمايد. با وجود چنين مطالب سست و بي اعتباري بسياري از احكام به بازيچه اي در دست اهلش درآمد و تاريخ به گونه اي ناصحيح روايت شد و دست خوش تحريف دسيسه گران گشت. اين امور برترين دليل بر عاجز بودن جامعه اسلامي در حفظ دين از تحريف و تشويش بود. 
از آنچه ذكر شد مي توان به ناتواني آشكار امت اسلامي – با همه فضلي كه داشتند- در جايگزيني شكاف ايجاد شده با رحلت پيامبر (r) در اين حوزه هاي چهارگانه پي برد و در نتيجه ناكارآمدي و بطلان احتمال دوم را نتيجه گرفت.
احتمال سوم: اينكه پيامبر گرامي اسلام تمامي معارف و احكامي كه از طريق وحي دريافت كرده و تمامي آنچه را كه امت پس از رحلت ايشان به آن نياز دارد در اختيار شخصي نمونه كه شايستگي و كفايت دريافت و تحمل آن معارف را دارد، قرار دهد تا پس از ايشان جايگزينآن حضرت شده و جاي خالي ايشان را در نيازمندي هاي علمي و عملي جامعه پر كند.
بديهي است كه با بطلان دو احتمال پيش گفته اين احتمال تعين مي يابد و بهترين چاره و گريزي است كه پيش روي امت اسلامي پس از رحلت پيامبر گرامي اسلامي قرار دارد. چرا كه وجود انسان شايسته اي كه تمام ويژگيها و صلاحيتهايي را كه پيامبر (r) داشتند را دارا بوده و آشناي به شريعت و معارف دين است، يك ضمانت كامل و عالي براي تكامل جامعه اسلامي و گامي ضروري براي تعالي روحي و معنوي آن است. 
حال سؤال اين است كه آيا بر خداي سبحان جايز است كه چنين امر مهمي در زندگي ديني و معنوي افراد جامعه اسلامي را به حال خود واگذارد و آيا كسي جز خداي سبحان و نبي مكرم اسلام قادر بر شناخت و معرفي چنين جايگزيني با كفايتي هست ؟! 
بي ترديد تنها راه شناخت و دستيابي به چنين شخصي،  وحي الهي و نص شرعي است.
4- سيره پيامبر اسلام (r)
سيره پيامبر (r) بيانگر اين حقيقت است كه ايشان نسبت به سرنوشت امت اسلامي اهتمام فوق العاده اي داشتند. چنان كه قرآن كريم نيز پيامبر (r) را با اين ويژگي معرفي نموده است: « لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتّم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم » : پيامبري به سوي شما آمد كه مشكلات شما بر او گران است و نسبت به مؤمنان صميمي و مهربان است. او كه جز به امر الهي سخن نمي گفت و كاري انجام نمي داد از يك سو نسبت به ساده ترين مسائل مربوط به سعادت دنيوي و اخروي بشر رهنمودهاي دقيق داده است و از سوي ديگر در خصوص رهبري جامعه تا آنجا اهتمام مي ورزيد كه در سفرهاي كوتاهي كه داشت، براي رهبري مردم در مدينه جانشين تعيين مي كرد. حال با توجه به چنين سيره اي كه پيامبر (r) در مسائل مربوط به سعادت مردم به صورت عام و در مسأله رهبري به صورت خاص داشت، آيا معقول است كه در مسأله مهم رهبري امت اسلامي پس از خود، تدبيري نينديشيده و فرد يا افراد شايسته اي را براي اين مسؤليت مهم و سرنوشت ساز تعيين نكرده باشد؟!
اشكال: اولاً اين استدلال صرف استبعاد است و در بحث هاي علمي و نظري استبعاد جايگاهي ندارد و ثانياً واگذار كردن مسأله امامت به گزينش نخبگان جامعه و اجتهاد خردمندان، نوعي استخلاف (تعيين جانشين) است؛ همانطور كه بسياري از فروع دين به اجتهاد صاحب نظران واگذار شده است .
پاسخ: استدلال مزبور صرف استبعاد نيست بلكه مبتني بر قياس اولويت است كه در اعتبار عقلي آن ترديدي نيست، مانند اينكه وقتي خداوند (اف گفتن) به پدر و مادر را حرام كرده است زدن آنها به طريق اولي حرام خواهد بود. تعيين امام توسط پيامبر نيز اين چنين است، پيامبري كه مسائل بسيار ساده تر را بيان كرده است و در مدتي كوتاه كه از مدينه بيرون مي رفت براي خود جانشين تعيين مي كرد، آيا مي توان پذيرفت كه از كنار مسأله بسيار مهم امامت به سادگي گذشته باشد و براي خود جانشين شايسته اي تعيين نكرده باشد؟! 
اگر بپذيريم كه واگذار كردن انتخاب امام به امت نوعي استخلاف و تعيين جانشين است، چرا اين روش در زمان حيات پيامبر (r)كه براي مدت كوتاهي مدينه را ترك مي گفت به كار گرفته نشد؟ بنابراين مقتضاي خردمندي و حكمت اين بود كه پيامبر (r) براي دوران پس از خود همان روشي را به كار گيرد كه در زمان حيات خويش و غيبت هاي كوتاهي كه از مدينه داشت به كار مي گرفت.
يادآوري اين نكته لازم است كه حكومت اسلامي تأسيس شده توسط پيامبر (r)در حال وفات ايشان از ناحيه شمال و مشرق توسط دو امپراطوري بزرگ و نيرومند آن زمان يعني روم و ايران محاصره و تهديد مي شد. از يك سو امپراطوري ايران بود كه پادشاهش پس از آن كه نامه اي كه پيامبر صلي عليه و آله براي دعوت او به اسلام نوشته بود را دريافت كرد آن را پاره كرده و به كارگزار خود در يمن دستور داد كه گروهي از افراد نيرومند خود را به حجاز بفرست تا اين مرد را نزد من بياورند.
از سوي ديگر امپراطوري روم بود كه درگيريهاي متعددي بين آنها و مسلمانان در سال هشتم هجري صورت گرفته بود كه از آن جمله سريه موته بود كه در آن فرماندهان سپاه اسلام يعني جعفر بن ابيطالب و زيد بن حارث و عبدالله بن رواحه به شهادت رسيدند و سپاه اسلام شكست خورده بازگشتند و از همين رو پيامبر (r)در سال نهم هجرت خود در رأس سپاه قرار گرفته و براي مقابله با آنان روانه تبوك شدند و در آنجا مدتي اقامت گزيدند و سرانجام چون در آن جا كسي را نيافتند، بازگشتند. اما پيامبر (r) به اين اكتفا نكردند و در آخرين روزهاي زندگي مبارك خويش سپاهي را به فرماندهي اسامة بن زيد براي رويارويي با آنان آماده نبرد كردند.
علاوه بر اين منافقان داخل مدينه هم تهديد جدي به شمار مي آمدند و هيچ گاه مسلمانان از آزار و توطئه ها و دشمني هاي آنان در امان نبودند. اهتمام قرآن كريم در تعرّض به گروه منافقين هم عصر پيامبر (r)در مواضع متعدد بيانگر اين مطلب است كه آنان يك نيروي بزرگ و جمعيت زيادي در ميان صحابه پيامبر (r) بودند كه اگر رهبري حكيمانه پيامبر (r) نبود هر دم كيان دين و اساس شريعت اسلام را نابود مي كردند. خداوند سبحان مي فرمايد: « لقد ابتغوا الفتنة من قبل و قلّبوا لك الامور حتي جاء الحق و ظهر امرالله و هم كارهون»: « آنها پيش از اين نيز در پي فتنه انگيزي بودند و كارها را بر تو دگرگون ساختند (و به هم ريختند) تا آن كه حق فرا رسيد و فرمان خدا آشكار گشت (و پيروز شديد) در حالي كه آنها كراهت داشتند». 
حال سؤال اين است كه در چنين شرايطي كه احتمال همدستي اين سه دشمن خطرناك دور از نظر نبود، وظيفه رهبري حكيم چون پيامبر (r) چه بود؟ آيا مصلحت اين بود كه رهبر حكيم جامعه كه آشنا به وظائف رهبري و قواعد آن بود، جانشين شايسته اي براي خويشتن بگمارد كه تمام صلاحيت ها را دارا بود و مسلمانان زير پرچم او صف واحدي در برابر تمام دشمنان مي شدند يا مصلحت اقتضاء مي كرد كه پيامبر (r) اين امور را به خود امت تفويض كرده تا خود امير و رهبري از ميان خويش انتخاب كنند؟ حال آنكه به شهادت تاريخ در آن دوران گرايشات قبيله اي در ميان مسلمانان رواج داشت و مشاجرات بين مهاجرين و انصار در سقيفه بهترين دليل بر اين مدعاست.
بي ترديد رهبر حكيم به مقتضاي چنين شرايطي هرگز جامعه را به حال خود وانگذاشته و با تعيين جانشيني با كفايت و مدبّر چشم انداز روشن جامعه خود را ترسيم مي كند و اين همان كاري بود كه پيامبر(r) در مواضع متعدد با تعيين و اعلام امامت و ولايت علي بن ابيطالب  (u)انجام داد.
5- روش انتخاب فاقد مشروعيت است
اگر تعيين امام به انتخاب مردم واگذار شده باشد، در تحقق آن دو احتمال وجود دارد: الف- همه امت بر امامت فردي اتفاق نظر داشته باشند. ب- برخي اعم از اكثريت يا اقليت، امامت فردي را بپذيرند و برخي ديگر مخالفت كنند يا موضع بي طرفي انتخاب كنند.
فرض نخست معمولاً دست يافتني نيست، چنان كه در مورد هيچ يك از خلفاي اسلامي نيز تحقق نيافته است. فرض دوم با بحران مشروعيت رو به رو است، زيرا هيچ دليل عقلي يا شرعي وجود ندارد كه افرادي كه منصوب از جانب شارع مقدس نيستند، حق تصرف  در امور ديگران را دارند. بنابراين امامت متكي به رأي و انتخاب مردم فاقد مشروعيت ديني است .
در نقد اين استدلال گفته شده كه رأي شاهد به خودي خود در انتقال مال از فردي به فرد ديگرتأثير ندارد ولي سبب و منشأ نفوذ رأي قاضي در اين باره مي شود. بنابراين نفوذ شرعي رأي قاضي مستند به رأي شاهد است. بر اين اساس، رأي هر يك از افراد در حق ديگران نافذ نيست ولي مجموعه اي از آراء مي تواند منشأ مشروعيت نفوذ رأي امامي كه برگزيده اند، در مورد  امور عموم مردم باشد . 
 در پاسخ مي گوييم اين توجيه پذيرفته نيست، زيرا اين مطلب كه شهادت شاهد مي تواند منشأ نفوذ رأي قاضي باشد مستند به نصوص شرعي است. اما درباره اينكه رأي افراد مي تواند منشأ نفوذ تصرفات كسي كه به عنوان امام برگزيده شده است باشد، نصي وجود ندارد. به عبارت ديگر در مورد قضاوت، دو چيز مستند شرعي روشن دارد: يكي اصل قضاوت قاضي است كه اگر قاضي تحكيم باشد، از سوي طرفين نزاع برگزيده مي شود و اگر قاضي غير تحكيم باشد از طرف امام تعيين مي گردد؛ و ديگري اعتبار شهادت شاهد به عنوان مستند رأي قاضي است. اينكه شهادت شاهد، مستند رأي قاضي است، نص شرعي دارد، زيرا پيامبر (r) فرمودند: « إنما أقضي بينكم بالبينات و الأَيمان »، چنان كه تعيين قاضي توسط امام نيز چنين است، زيرا قضاوت از شئون امامت است. اما اين مطلب در صورتي است كه امام از طريق معتبر شرعي تعيين شده باشد و فرض بر اين است كه چنين مطلبي هنوز اثبات نشده است. بنابراين مقايسه رأي افراد در انتخاب امام، به شهادت شاهد در نافذ بودن رأي قاضي نادرست است.
6- نظريه انتخاب موجب اختلاف مي شود
يكي از اهداف عقلي و شرعي امامت اين است كه نزاع و اختلاف از جامعه برطرف گردد و تفاهم، يك پارچگي و اخوت ديني در ميان مردم سايه گستر شود. اين هدف از طريق (انتصاب) دست يافتني است نه از طريق (انتخاب)، زيرا با وجود اختلاف در افكار، اهداف، منافع و سلائق، هر گاه تعيين امام به انتخاب مردم باشد در گزينش امام، اختلاف و نزاع رخ خواهند داد و امامت كه مي بايست محور و مبناي وحدت و يكپارچگي باشد، به منشأ اختلاف و چند دستگي تبديل مي شود. چنان كه در زمان امام علي (u) و معاويه، فتنه و اختلاف عظيمي رخ داد و منشأ آن اين بود كه معاويه و هواداران او به نص در امامت اعتقاد نداشتند و راه تعيين امام را بيعت مي دانستند.
در نقد اين استدلال دو مطلب گفته شده است:
الف- اگرچه انتخاب امام به واسطه مردم، منشأ ظهور فتنه و اختلاف مي گردد و از اين جهت به جامعه
مسلمانان زيان وارد مي سازد، ولي منافعي كه بر آن مترتب است به مراتب بيشتر از زيان هاي ناشي از آن است و در تزاحم ميان زيان و فايده چيزي بايد جانب ارجح را گرفت. 
ب- منشأ اختلاف و ظهور فتنه در انتخاب امام، انتخابي بودن آن نيست، بلكه منشأ آن تمايلات و هواهاي نفساني است. هرگاه اين تمايلات وجود داشته باشد، فتنه و نزاع پديد خواهد آمد، خواه تعيين امام از طريق نص شرعي باشد يا از طريق انتخاب و بيعت مردم و هر گاه تمايلات در بين نباشد، فتنه و نزاعي پديد نخواهد آمد و در اين جهت ميان انتصاب و انتخاب تفاوتي وجود ندارد. زيرا انتخاب داراي ملاكهايي است كه هر گاه رعايت شود، فتنه و اختلافي رخ نخواهد داد. منشأ فتنه و نزاع در زمان معاويه و حضرت علي (u) اختلاف در اصل بيعت و انتخاب نبود بلكه اختلاف در اين بود كه آيا قبل از قصاص از قاتلان عثمان، بيعت واجب است يا نه؟ 
ارزيابي: نقد نخست وارد نيست، زيرا قاعده اهم و مهم در باب تزاحم منافع و مضارّ، در جايي است كه راه گريزي وجود نداشته باشد. اما در جايي كه بتوان راهي را برگزيد كه تزاحم رخ ندهد در اين صورت بايد آن را برگزيد. در مسأله امامت اگر انتخاب تنها گزينه بود، چاره اي جز تمسك به قاعده اهم و مهم وجود نداشت ولي از آن جا كه در اين باره گزينه انتصاب نيز مطرح است و اين گزينه مانع از بروز اختلاف و نزاع مي گردد، با وجود آن نوبت به گزينه انتخاب كه منشأ پيدايش فتنه و نزاع مي باشد، نمي رسد.
نقد دوم نيز قابل مناقشه است، زيرا قائلان به انتخاب و بيعت در باره شرائط معتبر در امام، اختلاف نظر دارند؛ عده اي از آنان شجاعت، اجتهاد در اصول و فروع دين و قوه تدبير را شرط دانسته اند و عده اي ديگر آنها را از شرايط امام نشناخته اند . بديهي است اختلاف در ملاكهاي امامت، منشأ اختلاف در انتخاب امام است.
نصب امام لطف الهي است
آن چه تا به حال بيان كرديم ادله وجوب نص و تعيين امام براي امت از سوي پيامبر (r) به استناد حكم عقل و بررسي تاريخ جامعه اسلامي و دقت در وظائف و ويژگي هاي پيامبر(r) و كسي كه صلاحيت جانشيني ايشان را دارد، بود. بزرگان طائفه اماميه براي اثبات اين مدعا به قاعده لطف نيز تمسك جسته اند؛ سيد مرتضي قدس سره در اين باره مي گويد: « والذي يدل علي ما ادعيناه أن كل عاقل عرف العاده و خالط الناس يعلم ضرورة أن وجود الرئيس المصيب النافذ الامر السديد التدبير ترتفع التظالم و التقاسم و التباغي، أو يكون الناس إلي ارتفاعه أقرب و أن فقد من هذه صفته يقع عنده كل ما أشرنا اليه من الفساد أو يكون الناس الي وقوعه آقرب فالرئاسة علي ما بينّاه لطف في فعل الواجب و الامتناع من القبيح، فيجب أن لا يخلّي الله تعالي المكلفين منها و دليل وجوب الألطاف يتناولها »: (و دليل ادعاي ما اين است كه هر عاقلي كه با عرف و سيره عقلا آشنايي داشته باشد و درميان آنان بوده باشد به روشني مي داند كه هرگاه در جامعه رهبري با كفايت كه امرش نافذ و تدبيرش محكم است، وجود داشته باشد، ظلم و تباهي و فساد به طور كلي يا بخش بزرگي از آن از ميان خواهد رفت يا اينكه در اين حال مردم نسبت به برچيده شدن آن امور نزديكترند و نبودن رهبري كه چنين صفاتي را داراست موجب مي شود كه همه آنچه از ظلم و فساد به آن اشاره كرديم انجام شود يا اينكه مردم نسبت به انجامش نزديكتر باشند. بنابراين رياست و رهبري با اين بياني كه كرديم، لطفي است از سوي خداي متعال و عدم آن برخدا قبيح است. از همين رو بر خدا واجب است كه مكلفين را بدون آن وا نگذارد و دليل وجوب لطف شامل اين مسأله هم مي شود. )
اين استدلال از دو مقدمه تأليف يافته است:
مقدمه اول: نصب امام لطف از جانب خداوند بر بندگان است. زيرا حقيقت لطف عبارت است از چيزي كه موجب نزديك شدن بندگان به اطاعت و دوري آنان از معصيت گردد، اگر چه بواسطه نوعي زمينه سازي باشد. از اين رو نصب امام از مصاديق لطف الهي بر بندگان است زيرا بوسيله ايشان معارف و احكام دين بيان شده و شريعت از تحريف حفظ مي شود و ظلم و فساد مرتفع مي گردد.
مقدمه دوم: ترك چنين لطفي از سوي خداي متعال موجب اخلال به غرض و مطلوب الهي كه همان اطاعت بندگان از او و ترك معصيت است، مي شود. پس نصب امام بر خداوند واجب است تا خللي در غرض پيش نيايد. البته بايد توجه داشت كه منافاتي بين وجوب لطف الهي در نصب امام و عدم پذيرش امام و ولايت او از سوي مردم يا غيبت ايشان نيست؛ زيرا لطف از جانب خداوند با نصب امام انجام پذيرفته و اين بندگان هستند كه خود را از اثر لطف محروم ساخته اند، چنان كه محقق طوسي مي فرمايد: « الامام لطف فيجب نصبه علي الله تعالي تحصيلاً للغرض ... و وجوده لطف و تصرفه لطف آخر و عدمه منّا »: « امام لطف است پس نصب او برخداي متعال واجب است تا غرض حاصل شود... و وجود امام لطفي است و تصرف او لطفي ديگر و نبود ايشان از ناحيه خود ماست.»
علامه حلي (رحمة الله عليه) همين مطلب را به طور كامل توضيح داده و مي فرمايد: « لطف الامامة يتمّ بأمور: منها ما يجب علي الله تعالي و هو خلق الامام و تمكينه بالتصرف و العلم و النص
عليه باسمه و نسبه و هذا قد فعله الله تعالي و منها ما يجب علي الامام و هو تحمله للإمامة و قبوله لها و منها ما يجب علي الرعية و هو مساعدته و النصرة له و قبول اوامره و امتثال قوله و هذا لم يفعله الرعية فكان منع اللطف الكامل منهم لا من الله تعالي و لا من الامام»:  « لطف در امامت با چند امر كامل مي شود: بعضي از آن به خداي متعال واجب است و آن آفريدن امام و زمينه سازي براي تصرف امام و علم ايشان و نص بر ايشان به نام و نسبشان است و اين امر را خداوند متعال انجام داده است. و بعضي از آن امور بر امام واجب است و آن تحمل مقام امامت و پذيرش آن است و بعضي از آن امور بر مردم واجب است كه عبارتنداز: مساعدت و ياري امام و قبول دستورات ايشان و عمل به گفتارشان و حال آنكه اين را مردم انجام نداده اند. ازهمين رو محروميت از لطف كامل از ناحيه مردم است نه از جانب خداي متعال و نه از جانب امام (u).»
كلام آخر، يك مناظره شنيدني
هشام بن حكم كه از سرشناس ترين ياران امام صادق عليه السلام در علم كلام است، درباره مسأله امامت با عمرو بن عبيد كه از بزرگان معتزله است، مناظره اي كرد كه نتيجه آن برتري جناب هشام  و غلبه او بر عمرو بن عبيد در حضور شاگردانش بود. از آن جا كه متن اين مناظره در اتباط با موضوع مورد بحث ما است، آن را به عنوان حسن ختام اين نوشتار نقل مي كنم. جناب كليني (رحمة الله عليه) اين مناظره را روايت كرده و مي نويسد:
 « علي بن ابراهيم عن أبيه عن الحسن بن ابراهيم عن يونس بن يعقوب قال: كان عند أبي عبدالله (u) جماعة من اصحابه، منهم حمران بن أعين و محمد بن النعمان و هشام بن سالم و الطيّار و جماعة فيهم هشام بن حكم و هو شابّ، فقال ابو عبدالله (u) : « يا هشام ألا تخبرني كيف صنعت بعمرو بن عبيد؟ و كيف سألتهم؟». فقال هشام: «يا بن رسول الله اني أجلّك و استحييك و لا يعمل لساني بين يديك. فقال ابو عبدالله (u) : « اذا امرتكم بشئٍ فافعلوا»
قال هشام: بلغني ما كان فيهم عمرو بن عبيد و جلوسه في مسجد البصره، فعظم ذلك عليّ، فخرجت اليه و دخلت البصرة يوم الجمعه فأتيت مسجد البصرة، فإذا أنا بحلقة كبيرة فيها عمرو بن عبيد و عليه شملة سوداء، متّزر بها من صوف و شملة مرتدياً بها و الناس يسألونه، فاستفرجت الناس فأفرجوا الي، ثم قعدت في آخر القوم علي ركبتي ثم قلت: أيّها العالم: اني رجل غريب تأذن لي في مسألة؟
فقال لي : نعم.        فقلت له: ألك عين؟
فقال: يا بنيّ أي شئ هذا من السؤال و شئ تراه كيف تسأل عنه؟
فقلت: هكذا مسألتي.         فقال: يا بنيّ سل و ان كانت مسألتك حمقاً.
قلت: أجبني فيها.             قال لي: سل.
قلت: ألك عين؟              قال: نعم. قلت: فما تصنع بها؟
قال: أري بها الأولوان و الأشخاص.
قلت: فلك أنف؟            قال: نعم. قلت: فما تصنع به؟      قال: أشمّ به الرائحة.
قلت: ألك فم؟              قال : نعم. قلت: فما تصنع به؟     قال: أذوق به الطعم.
قلت: فلك أذن؟            قال: نعم. قلت: فما تصنع بها؟     قال: أسمع بها الصوت.
قلت: ألك قلب؟           قال: نعم.                              قلت: فما تصنع به؟
قال: أميّز به كل ما ورد علي هذه الجوارح و الحواس.
قلت: أو ليس في هذه الجوارح غني عن القلب؟ فقال: لا، قلت: و كيف ذلك و هي صحيحة سليمة؟
قال: يا بني: إن الجوارح إذا شكّت في شئ شمته أو رأته أو سمعته، ردّته الي القلب فيستيقن اليقين و يبطل الشك.
فقلت له: فإنما أقام الله القلب لشكّ الجوارح؟ قال: نعم.
فقلت: لابدّ من القلب و إلا لم تستيقن الجوارح؟ قال: نعم
فقلت له: يا أبا مروان فالله تبارك و تعالي لم يترك جوارحك حتي جعل لها إماماً يصحّح لها الصحيح و يتيقن به ما شك فيه و هذا الخلق كلّهم في حيرتهم و شكّهم و اختلافهم، لا يقيم لهم إماماً يردّون اليه شكّهم و خيرتهم و يقيم لك اماماً لجوارحك ترد اليه حيرتك و شكّك؟
فسكت و لم يقل لي شيئاً ... . ثم ضمنّي  إليه و أقعدني في مجلسه و زال عن مجلسه و ما نطق حتي قمت. فضحك أبوعبد الله (u) و قال: «يا هشام من علّمك هذا؟ قلت: شيءٌ أخذته منك  و ألّفته.
فقال عليه السلام: هذا و الله مكتوب في صحف ابراهيم و موسي»:  « علي بن ابراهيم از پدرش از حسن بن ابراهيم از يونس بن يعقوب نقل ميكند كه: جماعتي از اصحاب امام صادق (u) مانند حمران ابن اعين و محمد بن نعمان و هشام بن سالم و طيار و جماعتي كه هشام بن حكم كه جوان بود در بين آنان حضور داشت نزد آن حضرت بودند پس امام صادق (u) به هشام فرمودند: آيا گزارش كاري كه با عمرو بن عبيد كردي و اينكه چگونه او را مورد سؤال قرار دادي، براي ما نمي گويي؟ پس هشام گفت اي فرزند رسول خدا من شما را بزرگ مي شمارم و در محضرتان حيا مي كنم و نزد شما زبانم به سخن باز نمي شود. سپس امام (u) فرمودند: هرگاه شما را به چيزي امر كردم آن را انجام دهيد. هشام گفت : «خبر اجتماع عمروبن عبيد و يارانش و جلسه او در مسجد بصره به من رسيد . اين خبر بر من گران آمد و به سوي او روانه شدم و روز جمعه وارد بصره شدم و به مسجد آن آمدم. سپس در اين هنگام جمعيتي بزرگ را كه عمرو بن عبيد در حاليكه بر دوشش عبايي سياه كه از پشم بود و ردايي برتن داشت و مردم سؤالات خود را از او مي پرسيدند در ميان آنان بود، مشاهد كردم. از مردم خواستم جايي براي من باز كنند و آنان نيز چنين كردند. سپس در كنار آن جمعيت بر دو زانوي خود نشستم و گفتم: اي دانشمند، من مردي غريب هستم، آيا به من اجازه سؤال كردن مي دهيد؟
گفت: آري. سپس گفتم: آيا شما چشم داري؟ سپس گفت: اي فرزندم اين چه سؤالي است و چگونه از چيزي كه مي بيني سؤال مي كني؟ سپس گفتم: سؤال من اينگونه است. سپس گفت: فرزندم سؤال كن اگر چه سؤالت نادرست باشد. گفتم: جوابم را درباره سؤالاتم بدهيد. گفت: بپرس، گفتم: آيا شما چشم داري؟ گفت: آري، گفتم: با آن چه ميكني؟ گفت با آن رنگها و اشخاص را مي بينم. گفتم: آيا شما بيني داري؟ گفت: بله، پرسيدم با آن چه مي كني؟ گفت: با آن مي بويم گفتم: آيا دهان داري؟ گفت :بله،  گفتم با آن چه مي كني؟ گفت: با آن مزه ها را مي چشم، گفتم: آيا گوش داري؟ گفت: بله، گفتم با آن چه مي كني گفت با آن مي شنوم. گفتم آيا قلب داري گفت: آري گفتم با آن چه مي كني گفت: بوسيله آن هرجه كه بر اين اعضا و حواس وارد ميشود تشخيص مي دهم. گفتم آيا اين اعضا بي نياز از قلب نيستند؟ گفت نه گفتم چگونه چنين چيزي ممكن است حال آنكه همه آن اعضاء صحيح و سالم هستند؟ گفت: فرزندم اگر اعضاء بدن در آنجه بوييده يا ديده باشند ترديد كند آنرا به قلب برمي گردانند و با آن به يقين رسيده و شك را برطرف مي كنند. گفتم: پس خداوند دل را براي برطرف كردن شك و ترديد از اعضاء و بدن قرار داده است؟ گفت :آري. گفتم : بايد قلب باشد اگر نه اعضاء به يقين نمي رسند ؟ گفت: آري. سپس گفتم : اي ابا مروان پس خداوند تبارك و تعالي اعضاء بدن تو را به حال خود نگذاشته و براي آن امامي قرار داده كه درستي ها را به آن نشان دهد و ترديد آن را به يقين برساند. آنگاه اين مردم با حيرت  شك و اختلافشان بدون امام كه شك و ترديدشان را از او بخواهند وا مي گذارد حال آنكه براي اعضا بدن تو امام و راهبري قرار مي دهد كه ترديد و سرگرداني خود را از او بخواهند؟!
سپس عمرو سكوت كرد و چيزي به من نگفت آنگاه مرا در آغوش خود كشيده و در جاي خود نشاند و از جاي خود برخاسته و ديگر كلامي نگفت تا من از جاي برخاستم.
سپس امام (u) خنديدند و فرمودند: اي هشام چه كسي اين را به تو تعليم داده؟ گفتم: اين چيزي است كه از شما گرفته و اندوخته ام.
سپس امام (u) فرمودند: به خدا قسم اين مطلب در صحف ابراهيم و موسي مكتوب است.»
شايد اين كلام حضرت (u) كه فرمودند: «هذا و الله ... » اشاره به مسأله نصب و تعيين خليفه باشد و شكي نيست كه استخلاف انبياء در امتهاي پيشين با نص و بوسيله نصب و تعيين بوده است.

پی نوشت ها :

1.كليني، اصول كافي
2.علامه مجلسي، بحار الانوار
3.محقق حلي، جعفر بن حسن المسلك في اصول الدين، مجمع البحوث الاسلامية، مشهد 1414ق
4.طوسي، نصير الدين، تخليص المحصل، دارالأضواء، بيروت، 1405ق
5.سبحاني، محاضرات في الإلهيات، طبع اعتماد قم، 1421ق
6.طبرسي، فضل بن حسن، إعلام الوري بأعلام الهدي، موسسة آل البيت لإحيا التراث، قم، 1417ق
7.الشافي في الامامة، موسسة الصادق، تهران، 1407ق
8.شرح المقاصد، منشورات الشريف الرضي، قم، 1409ق
9.شرح المواقف، منشورات الشريف الرضي، قم، 1412ق
10.حمصي رازي، سديد الدين، المنقذ من التقليد، موسسة النشر الاسلامي، قم، 1412ق.

سيد احمد موسوي