پشت سر من، آقايي با بغل دستي اش مشغول صحبت بود. همان طور که بيرون را نگاه مي کردم شنيدم که مي گفتند:
ـ محال است من به قم بيايم و پس از زيارت حضرت معصومه سلام الله عليها سري به مسجد صاحب الزمان نزنم... خيلي چيزها درباره اش مي گويند. از کرامات و معجزاتش...
ـ بله ... قربانِ وجود مقدسش! يادش به خير قديما با چه مشقتي مي آمديم!
من ـ که اولين بار بود به مسجد مقدس جمکران مي آمدم ـ نمي دانستم دقيقاً به چه جور جايي نزديک مي شويم. در برخي کتاب هاي مهدوي مطالب زيادي در مورد کرامات آقا در اين مسجد مقدس خوانده بودم. دلم مي خواست حرکت اتوبوس تندتر مي شد تا زودتر به مقصد برسيم. از بغل دستي ام پرسيدم: شما تا به حال به اين مسجد آمده ايد؟ گفت: بار سوم است که با کاروان از کرج مي آيم. شما چطور؟
- اولين بار است که مي آيم.
- خدا قبول کند.
- ممنونم. از شما هم همين طور.
اتوبوس از جاده کاشان به سمت جاده مسجد مقدس پيچيد. گنبد سبز و گلدسته هاي نوراني هر لحظه نمايان تر مي شدند. به محوطه خارجي مسجد رسيديم. من محو تماشاي مسجد بودم که معلوم بود به تازگي عمارت قديمي آن را وسعت داده اند. قبل از سفر، درباره تاريخ اين مسجد مطالعه کرده بودم. در حدود 1100 سال پيش يکي از شيعيان به نام حسن بن مثله جمکراني ـ که اهل روستاي جمکران در حوالي قم بود ـ اين مکان مقدس را به دستور آقا امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف بنا کرد... .
در زواياي ذهنم به جست وجو پرداختم. نمايي مبهم از مسجد کوچکي که اول ساخته شده بود، به خاطرم آمد و آرام آرام به مسجد بزرگ فعلي تبديل شد. در همين فکرها بودکه با ترمز اتوبوس و صداي راننده به خود آمدم.
ـ برادرا و خواهرا! التماس دعا، بعد از مراسم، قرارمون همين جا، به سلامت، خوش آمديد...
با فرستادن صلوات، يکي يکي از اتوبوس پياده شديم. همراه با ديگر مسافران به سمت در ورودي مسجد حرکت کردم. با ديدن مردمي که دسته دسته درحال ورود و خروج به مسجد بودند. به حضرت سلام مي دادند. اشک مي ريختند، سخت متأثر شده بودم، عظمت و معنويت اين مکان حالم را دگرگون کرده بود.
وارد محوطه بزرگ شبستان مرکزي مسجد شدم. افرادي را با روپوش سرمه اي رنگ با سنين بين 18 تا 60 سال مي ديدم که با عشق و محبت و با ادب و احترام، مردم را راهنمايي مي کردند. ناگهان جمله اي که بالاي سر در مسجد نوشته شده بود، نظرم را جلب کرد. هر کس در اين مسجد دو رکعت نماز بخواند مثل اين است که در مسجدالحرام نماز خوانده است .
حال عجيبي داشتم. حس مي کردم در مسجد النبيt هستم، در گوشه اي از شبستان دو رکعت نماز تحيّت خواندم. پس از آگاهي از طريقه خواندن نماز امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف، آن دو رکعت را شروع کردم. در رکعت اول وقتي در حال گفتن إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ بودم به ياد امام سجاد7 افتادم که اين آيه را با گريه در نماز تکرار مي کرد. پس از نماز به اين فکر افتادم که راستي چرا زائر اين مسجد بايد در هر رکعت صد مرتبه اين آيه را تکرار کنند که: خدايا تنها تو را مي پرستيم و تنها از تو ياري مي جوييم و چرا اسم اين نماز، نماز امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف است؟ به اين نتيجه رسيدم که يار واقعي آقا کسي است که جز خدا براي خود معبودي نگيرد و از غير او پرهيز کند و فقط دست نياز به سوي او دراز کند.
آواي ملکوتي اذان مغرب در همه جا پيچيده بود. الله اکبر، الله اکبر... آري! راستي که فقط خدا بزرگ تر است و هر چيز غير او کوچک است و حقير.
پس از اقامه نماز جماعت و مراسم دعاي توسل و گوش دادن به سخنراني يک روحاني، با خريد چند جلد کتاب به سوي اتوبوس حرکت کردم. اتوبوس که راه افتاد، به سخنان آن روحاني فکر مي کردم که مي گفت: ما بايد در زمان غيبت، کاري کنيم که زمينه ظهور فراهم شود. از مبارزه با خود گرفته تا مبارزه با آلودگي ها و نادرستي هاي جامعه. بايد زمينه را آماده کرد تا ظهور منجي عالم تحقق يابد. بايد موانع را از مسير ظهور حضرت برداشت، نه اين که خود موانعي ايجاد نموده و سنگ راه او باشيم .
اتوبوس در حال بازگشت بود و من هنوز در حال و هواي ديشب بودم. يکي از بچه هاي مسجد گفت: من که هفتة ديگر هم مي آيم. ديگري گفت: گويا اين اردوي بچه هاي مسجد هر هفته انجام مي شود و از طريق مساجد محل است. در حالي که به او نگاه مي کردم، لبخندي زدم و با آرامش به صندلي تکيه دادم