مرموز و مبهم . با تو سخن ميگفتم و با تو درد دل ميکردم. چشمان منتظر رضا و معصومه در نظرم جلوه ميکرد. ميدانستم مرا از اين سفر بازگشتي نخواهد بود.
يک سال در اسارت عيسي بن جعفر سپري شد. هارون چندين بار به او فرمان قتل مرا داد. عيسي نامهاي به هارون نوشت: «حبس موسي نزد من طولاني شده و من او را نخواهم کشت؛ زيرا هر چه در او جست و جو ميکنم غير از عبادت و تضرّع و و زاري به درگاه خدا چيزي نميبينم.» و من در گوشة زندان سر به سجده مينهادم: «خداوندا! من همواره از تو گوشة خلوتي را درخواست ميکردم و تو گوشة عزلتي براي عبادت و بندگي به من روزي کردي. اکنون چگونه تو را سپاس گويم که دعاي مرا مستجاب کردي و آنچه ميخواستم عطايم فرمودي؟»
پس از چندي هارون مرا به زندان خود برد. هر روز از بام خانه، حجرة مرا نگاه ميکرد. جامهاي ميديد که بر زمين پهن شده است. روزي ربيع را صدا کرد: «اين جامه چيست که ميبينم در اين خانه افتاده است؟!» ربيع پاسخ داد: «اين جامه نيست، بلکه موسي بن جعفر عليه السلام است که هر روز بعد از طلوع آفتاب به سجده ميرود و تا وقت زوال در سجده ميماند.» هارون در حيرت شگفت آوري گفت: «همانا اين مرد از عابدان بني هاشم است!» ربيع بيدرنگ گفت: «تو که ميداني او چنين است، چرا او را در زندان تنگ جا دادهاي؟!» هارون گفت: «هيهات، غير از اين علاجي نيست. صلاح دولت من چنين است!»
آه، مهدي جان! مصلحت انديشي انسانهاي زمين با معيارهاي زمين، چه تاوان سنگيني از ما گرفت!
تو را چه روزگار دشواري فرا ميرسد! چه شب و روزهاي پيچيده و مرموزي! جهان در مصلحت خود غوطهور ميماند و زمان در کار خود ميچرخد، چنان که گويي هر کس جز با خويش کاري ندارد. دوران خود خواهيها و خودنگريها!
عزيز دل، چه صبري خدا در تو خواهد دميد! عجب توان حيدرانهاي در روح تو خواهد نشاند که اين عالم پريشان را تاب آوري، تحمل کني! بماني... يا بقية الله! اسارت در زندان کوچک دنيا، آن هم تا ساليان دراز... آه که چه رسالت عظيمي! کليد آزادي تو ظهور خواهد بود. آزادي از زندان غيبت، زندان غربت. غربت تو، مظلوميت بلند ائمه است.
پدیدآونده: محبوبه زارع