حسرت نگاه پنجرهها را گرفته است
بغضی گلوی زخمی ما را گرفته است
کی این سفر به آخر خود میرسد، ببین
دستم چگونه، دست دعا را گرفته است
در انتظار آمدنت، لحظه میکشیم
یک عمر انتظار کجا را گرفته است
آن قدر عاشقیم که عشق تو از نگاه
پس کی، کجا چگونه، چرا؟ را گرفته است
حالا غروبها همه بارانیاند و بس
باران عجیب حال هوا را گرفته است
برگرد و با وسیع خودت آسمان بساز
غربت نه آسمان، همه جا را گرفته است
بشکن طلسم غربت ما را، دعا بخوان
دستی از این قبیله، خدا را گرفته است
سر در گمیم بین غزلهای نیمه جان
حال و هوای قافیه ما را گرفته است
شاعر: معصومه قلی پور