دلبرا ما به هوايت در ميخانه زدم
پشت پا ما به بت و خانه و کاشانه زديم
ما عبث بر سرکويت ننموديم مُقام
ما به سوداي تو سر بر در اين خانه زديم
ناوک عشق تو بشکسته سبوي دل ما
ما به دلداري تو پا به شفاخانه زديم
تا نديديم رُخَت، جلوهگر از جامَ الَست
ني بلي گفته و ني ره به بلاخانه زديم
بهر ميعاد وصال تو و بر چيدن دان
همچو مرغان به سر بام تو ما لانه زديم
ما عجوزيم به بازار خريداري تو
بيکلاف آمده، دم از رخ جانانه زديم
غم هجران تو روز همه را کرده سياه
طعنه بر اين دل غم ديده ز بيگانه زديم
خسروا، طاقت ما طاق شد از دوري تو
ما به پيمان تو لب بر لب پيمانه زديم
ملکا ما به کمند تو اسيران تا چند؟
ما به بال تو پريديم و دم از دانه زديم
آتش عشق تو سوزانده دل و ديده ماه
ما زغم، شعله به شمع و گل و پروانه زديم
ساعيا در طلبش يأس به دل راه مده
ما به اميد وصالش در اين خانه زديم
شاعر : مرحوم حاج شيخ مرتضي عظيمي شهرضايي