يوسف گم کشته به من باز رسان
تا طرب خانه کني بيتِ حَزن باز رسان
اي خدايي که به يعقوب رساندي يوسف
اين زمان يوسف من نيز به من باز رسان
رونقي بي گل خندان به چمن باز نماند
يا رب آن نوگل خندان به چمن باز رسان
از غم غربتش آزرده خدايا مپسند
آن سفر کرده ما را به وطن باز رسان
اي صبا گر به پريشاني من بخشايي
تاري از طرة آن عده شکن باز رسان
«شهريار» اين دُر شهوار به دربار امير
تا فشاند فلکت عقد پَرَن باز رسان
شاعر: محمدحسين شهريار