logo ارائه مقالات و محتوای مهدوی
جهانی شدن و دکترین مهدویت (2)


مقدمه:

بسیاری از تئوری پردازان نوین پس از چالش‌ها، فعل و انفعالات و فراز نشیب‌های چند دهه گذشته، به سوی تئوری جهانی شدن[1] سوق پیدا نموده‌اند و بر این اعتقاد پافشاری می‌نمایند که عصر الکترونیک و کامپیوتر فاصله میان جوامع را کم نموده و انسان‌ها بسیار سریع از یکدیگر باخبر می‌شوند و در دنیای هم به سر می‌برند.

شکست نظریه‌های بزرگ قرن بیستم

پس از شكست نظريه تجربه گرايي افراطي يا پوزيتيويسم[2] و علم گروي[3] در اوايل قرن بيستم و فروپاشي كمونيسم در دو دهه پاياني قرن بيستم، انديشمندان بسوي ارائه نظريه هاي جديدي در حوزه‌هاي فكري ـ فلسفي رفته اند و ارائه نظريه‌هايي همچون تك قطبي شدن جهان، جهاني شدن يا روند طبيعي  وحدت جهاني[4]، جهاني كردن يا غربي سازي[5]، پروژه جهاني سازي يا آمريكایی سازي[6]، پايان تاريخ، جنگ تمدن‌ها، گفتگوي تمدن‌ها و ديگر موارد همه نتيجه منطقي و جود اين خلإ مي‌باشند به طوری که در راستاي اين خلا تئوريك نظريه پردازان كوشيدند تا با ارائه مدل و الگوي مناسب، روند تاريخ و تحولات آينده جهان را مورد ارزيابي قرار دهند. و شايد بنا برهمين ضرورت سزاوار است تا انديشمندان ديني نيز با تكيه بر آموزه‌ها ي ديني و متون مقدس حداقل براي  وارد شدن در تئوري جهاني شدن و گفتگو تمدن‌ها به طرح نظريه اي مناسب بپردازند، و پيروان اديان شديداً نيازمند اين اظهار نظر مي‌باشند، در دوره‌اي كه  پاره‌اي از نظريه‌هاي مطرح شده در پايانه قرن بيستم و آغاز قرن بيست و يك عمل گرايانه و سود جويانه است و ديده مي‌شود كه بعضي از اين نظريه‌ها بر اساس منافع ملي و براي ايجاد يك ديپلماسي راهبردي براي كشور متبوع ارائه مي‌گردد. از اينرو بايد انديشمندان ديني به دور از اسطوره گرايي و با تكيه بر اهداف و آرمان‌هاي ديني و بر اساس عناصر ديني به نظريه‌هايي دست يابند كه برآمده از متن تعاليم ديني باشد، ‌و بر عقلانيت و دانش بشري  تكيه داشته و علاوه بر واقع گرایي مبتني بر فرهنگ بومي باشد.

بي ترديد در جوامع اسلامي يكي از كلان ترين عناصر فرهنگ، دين مي‌باشد و الگوهاي اجتماعي و سياسي متاثر از اين عنصر است. بنابراين بايد گفت، لازم است تا نظريه‌هاي ديني با توجه به ادبيات ديني مدلي همگون و متشكل از دو عنصر عقلانيت و فرهنگ ديني باشد.

تاريخ عرصه آزمون پذيري نظريه‌ها  و انديشه‌ها است، چه بسيار نظريه‌هايي كه يك زمان طرفداران زيادي داشت اما با گذشت زمان مورد نقد و انتقاد واقع شده‌اند. به عنوان مثال مي‌بينيم تئوري كمونيسم پس از هفتاد سال مقاومت در برابر انتقادات و ارزيابي‌هاي فلسفي، اقتصادي و سياسي از آزمون تاريخي موفق بيرون نيامد و تاريخ اثبات نمودكه اين نظريه داراي مشكلات جدي در عرصه‌هاي اقتصادي، سياسي، فلسفي و  اجتماعي  است، به طوري كه نمي توان از اين تئوري دفاع عقلاني نمود و امروزه كمترانديشمندي است كه حامي اين انديشه باشد و اين تفكر سرانجام پس از چندين دهه حضور در عرصه اجتماعي حاميان خود را از دست داده‌است. نگرشي كه يك زمان نيمي از ملت‌ها و دولت‌ها از آن حمايت مي‌كردند و آن را نظريه اي كارا و مفيد مي دانستند به جايي رسيد كه از هم فرو پاشيد زيرا، در اين نگرش به مفاهيم انساني و فطري همچون آزادي، حق انتخا ب،  حق مالكيت،  گرايش مذهبي، مالكيت خصوصي و عدالت توجه نشد و اين ناديده گرفتن ها آن فكر را  سرانجام به شكست كشانيد.

در قرن بيستم، بزرگترين مخالف تفكر مذهبي، انديشه كمونيسم بود و در واقع  با فروپاشي آن مهمترين مانع در مسير دينداري و دين باوري جوامع سقوط نموده‌است. اين تئوري جدي ترين مخالفت‌ها را با هرگونه رفتار و تفكرديني ابراز مي‌نمود و دربررسي تاريخ معاصر مي‌بينيم،  ادبيات كمونيسم سايه خود را بر همه عرصه‌هاي فرهنگي، اقتصادي، سياسي و اجتماعي گسترانده بود. به عنوان مثال با بررسي وضعيت عرصه‌هاي فرهنگي در ايران به عنوان كشوري كه مستقيماً تحت تاثير تفكر كمونيستي نبود اما در همسايگي شوروي قرار داشت، می‌بینیم چگونه تفكر كمونيسم بر همه چيز و در همه زمينه‌‍‌هاي فرهنگي اثر گذارده بود. مطالعه آثار ادبي، فلسفي، اقتصادي، فعاليت‌هاي سياسي و ديگر امور بيانگر آن است كه انديشمندان و روشنفكران شديداً تحت‌ تاثيركمونيست‌ها بودند و كمونيست بودن به مانند  ليبراليسم در دهه كنوني، يك افتخار و علامت روشنفكري تلقي مي‌شد به طوري كه اين فكر آنقدر گسترش يافت كه حتي پاره‌اي از روشنفكران ديني را تحت تاثير قرار داد و آن‌ها هم كوشش نمودند تا انديشه‌هاي خود را با ادبيات كمونيستي و مفاهيم رايج در آن تفكر مطرح سازند. لیکن سرانجام اين انديشه پس از هفتاد سال مقاومت و تبليغ نتوانست در برابر فطرت انساني و خواسته‌هاي انساني توده مردم دوام آورد و سرانجام به شكست انجاميد. در تفكر كمونيستي به پاره‌اي از مفاهيم انساني پاسخ مثبت داده شد و در آن امور نسبت به جامعه سرمايه داري اولويت داشت. مفاهيمي همچون عدالت و برابري در جوامع بلوك شرق به و ضوح ديده مي‌شد و مردم دركشورهايي همچون شوروي كه محور تفكر كمونيسم شناخته مي‌شد از رفاه و وضعيت مناسب برخوردار بودند اما آنچه موجب شد كه به فرو پاشي اين تئوري دامن زده شود، بي توجهي به مفاهيم انساني و فطري بود، آن مفاهيمي كه در زندگي انسان نقش اساسی دارد؛ زیرا انساني كه داراي نيازهاي معنوي و غيرمادي است، نمی تواند خود را با اشباع نيازهاي مادي قانع سازد، به تعبير ميرچا الياده، دين پژوه معاصر اکثر مردم داراي گرايش‌هاي ديني و رفتارهاي ديني هستند و به يك مرام و تفكر ديني دلبستگي دارند.[7]

بنابراین طبيعي است اين دلبستگي موجب مي‌شود تا انسان‌ها به جهت اعتقادات خود داراي رفتارها و روابط ديني و فرا مادي باشند. به طوری كه اگر يك تفكر و انديشه بخواهد اين بخش از نيازهاي بشري را ناديده بگيرد مورد توجه و اقبال عمومي قرار نمي‌گيرد. از اين رو مي‌بينيم كه بنا بر تجربه تاريخي در جوامع اخلاق گرا، خصوصاً جوامع ديني تئوري‌هايي كه از زير ساخت‌هاي ديني و برخاسته از آموزه‌هاي ديني باشد با اقبال بيشتري برخوردار خواهد شد و در ميان توده  مردم طرفداران بيشتري خواهد داشت. اما بر خلاف آن  تئوری‌هایی که ساختار دینی و فرهنگی نداشته باشند از دوام و پایداری برخوردار نخواهد بود.

از ديگر تئوري‌هايي كه  در قرن بيستم مورد توجه و دقت نظر انديشمندان قرار گرفته است و سيطره خود را در همه عرصه‌ها گسترانده‌است، انديشه ليبراليسم مي‌باشد. اين انديشه  به مانند تئوري كمونيسم كه پس از به وجود آمدنش همه زمينه‌هاي فرهنگي و اجتماعي را تسخير كرده بود  همه را خيره نموده است، و در قرن بيستم و بويژه پس از سقوط كمونيسم در همه زمينه‌هاي فرهنگي حاكميت پيدا نموده و برانديشه متفكران اثر گذارده‌است. بي ترديد در قرن حاضر (بيست و يكم) يكي از پر طرفدارترين نظريه‌ها در عرصه انديشه، روابط بين الملل، اقتصاد، سياست، و ديگر عرصه‌ها نگرش ليبراليسم است. اين تئوري (در نگاه هم پيمانان ناتو) پس از شكست تنها معارض خود  يعني كمونيسم كه در طول چند دهه تنها معارض انديشه ليبراليسم تلقي مي‌شد، به قدري گسترش يافت كه امروزه تنها فكر و قدرت بلا منازع عصر جديد تلقي مي‌گردد و كشوري همچون امريكا كه بزرگترين نماينده اين فكر محسوب مي‌شود به قدري احساس اقتدار و توانايي مي‌كند كه حتي در پاره‌اي از اختلافات بين المللي خود را بي نياز از كنوانسيون‌هاي حقوق بشر و سازمان‌هاي جهاني مي‌داند به طوري كه علي رغم مخالفت‌هاي سازمان ملل كه بزرگترين تشكل در راستاي صلح و امنيت جهاني تلقي مي‌گردد، به كشورهايي همچون افغانستان وعراق حمله مي‌كند و اين احساس برتري و تفوق به جايي رسيده‌است كه برای خود در نظام بين الملل حق دخالت و قيمومت قائل است، به طوري كه بعضي از انديشمندان در دفاع از اين فكر مي‌گويند، امريكا به جهت قدرت اقتصادي و اقتدار جهاني اين حق را داراست كه در هر جاي دنيا به حكميت و داوري بپردازد و حتي به كشوري حمله كند و يا آن را به اشغال خويش در آورد و در مقالات خود صريحاً ابراز مي‌دارند كه امريكا در هر جا كه رفته است رفاه، صلح و آزادي را به ارمغان برده‌است، و با برشمردن كارنامه اشغال كشورهايي كه در معرض تهاجم نظامي امريكا قرار گرفته اند ادعا مي‌كنند كه كارنامه حضور امريكا بيانگر اين است كه او هر جا رفته است صلح و آزادي را در آنجا پیاده نموده است.[8] البته بايد گفت اين ادعا و غسل تعميد دادن امريكا ، در زماني  صورت مي‌پذيرد كه مردم عراق بارها در راهپيمايي و تظاهرات صريحاً اعلام نموده‌اند كه با حضور امريكا موافق نيستند و گويي كه ليبرال دمكرات‌ها  مدعي‌اند كه با وجود مخالفت مردم باز مي‌توان به بهانه صلح و آزادي يك كشور را اشغال نمود، حال آنكه  اين سخن با مباني دموكراسي كه مدعي حرمت نهادن به آراء مردم است، و مشروعيت هر عملي را برخاسته از راي مردم مي‌داند، سازگار نيست. بايد گفت اين احساس برتري به ويژه پس از سقوط شوروي سابق به سطح گسترده رسيده‌است، احساسي كه در آن زمان كه جهان  به دو بلوك شرق و غرب تقسيم مي گرديد، كمتر ديده مي‌شد و گستره اين حاكميت در آن زمان، يعني دوره جنگ سرد،  تنها محدود به كشورهايي بود كه در تحت  پيمان ناتو قرار داشتند.

نكته جالب توجه اين است كه انديشه ليبراليسم از جانب پاره‌اي از نظريه پردازان و انديشمندان سياسي تئوريزه و نهادينه مي‌شود، آن انديشمنداني كه با شكست كمونيسم حيرت زده شده و از گسترش فكر ليبراليسم و از قدرت و نفوذ نماينده برجسته اين فكر يعني امريكا فريفته شده‌اند. اين  انديشمندان به مانند متفكران كمونيسم كه از پيروزي انقلاب كمونيستي اكتبر( 1917) احساس شعف مي‌كردند و گمان مي‌كردند كه انقلاب كمونيستي آخرين مرحله تاريخ و انتهاي تاريخ است، بر اين فكر پا مي‌فشارند كه ليبراليسم نيز بهترین راه حل هم زيستي و زندگي جمعي است و آن را بهترين راه حل مشكلات  جهاني و ديپلماسي خارجي تلقي مي‌كنند. به عنوان مثال فوكوياما در نظريه معروف خود با عنوان « پايان تاريخ» بدون آنكه از تاريخ كمونيسم درس بگيرد و ببيند كه در روزگاري نيز تئوريسين‌هاي كمونيست مانند او سوسياليسم را پايان تاريخ قلمداد مي‌كردند، صريحاً اعلام مي‌كند كه با شكست و افول كمونيسم،  ليبراليسم نقطه پاياني تاريخ است. او معتقد است كه ليبراليسم آخرين قدم و مرحله اي است كه همه جوامع بايد به آن نقطه برسند و روند تاريخ جوامع با اين مرحله پايان مي‌پذيرد. انسان وقتي ميان انديشه فوكوياما و انديشه متفكران كمونيسم مقايسه مي‌كند، پي مي‌برد كه اين دو تفكر چقدر از جهت ساختاري و فضاي فكري اي كه براي پيروان خود ايجاد مي‌كند يكسان است، يك زمان، سوسياليسم خود را آخرين و نيكوترين تئوري تلقي مي‌كرد و به پيروان خود نويد مي‌داد كه جوامع به آن‌ها خواهند پيوست و امروز همان سخن از دهان مدافعان ليبراليست‌ها خارج مي‌شود. كارل پوپر از انديشمندان علوم اجتماعي و معرفت شناسي در عصر جديد، يكي از ديگر انديشمنداني است كه به دفاع از انديشه ليبراليسم پرداخته است و در كتاب معروف خود به نام « جامعه باز و دشمنانش» ادعا مي‌كند كه ليبراليسم تنها راه حل سياسي در جهان معاصر است و جامعه امريكا را آزادترين و دمكرات ترين كشور معرفي مي‌كند.[9]

وي معتقد است در تئوري ليبراليسم حاكمان با انتخاب و آراء توده مردم برگزيده مي‌شوند و هرگاه مردم يا افكار عمومي تشخيص دهند كه آنان صلاحيت ندارند، مي‌توانند  قدرت را از آنان بستانند و افراد ديگر را به حاكميت برسانند. وي مي‌گويد  به اين جهت امريكا آزادترين كشور است چون در آن كشور مردم آزادانه رهبران خويش را بر مي‌گزينند و امريكا به عنوان كشوري آزاد فراسوي ديگر جوامع مطرح مي‌باشد. همچنين پوپر در همين كتاب ، افرادي همچون هگل را به دلیل آنكه تئوري جبر تاريخ او توجيه گر حكومت فاشيستي هيتلر است، سخت مورد انتقاد قرار مي‌دهد و او را فيلسوفي درباري مي‌خواند كه افكارش در خدمت دربار پروس و خشونت نازيستي مي‌باشد.[10]

تفكر ليبراليسم نيز همچون تفكر كمونيسم مورد انتقاد  واقع شده و تحولات جاري منطقه و جنگ‌هاي اخير در افغانستان و عراق  انديشه ليبراليسم رابا تعارضات و آسيب‌هاي سختي مواجه ساخته‌است. با شروع جنگ سلطه جويانه امريكا بر عليه عراق بسياري از تحليل گران همان انتقادي را كه كارل پوپر در باره هگل و ديگر فيلسوفان مطرح مي‌ساخت، درباره او و ديگر تئوريسين‌های امريكايي همچون فوكوياما، هانتينگتون و ديگران مطرح مي‌سازنند زيرا اين نظريه پردازان با ارائه نظريه خود به مانند هگل و نظريه پردازان كمونيست  يا  عمداً و منفعت جويانه و يا ناخواسته، به توجيه و تفسير سياست‌هاي خصمانه دولت امريكا پرداخته‌اند و با نگرش خود به تفكرات و سياست‌هاي دولت امريكا مشروعيت بخشيده‌اند. امروز با آغاز جنگ امريكا بر عليه عراق تئوري پوپر در حقانيت بخشي به دموكراسي با قرائت لبيراليستي به باز خواني و پرسمان كشيده خواهد شد. اين پرسش امروزه مطرح است كه چگونه مي‌توان دولتي را كه منتخب مردم هست و بر خلاف خواست عمومي عمل مي‌كند، كنترل نمود؟ با حمله به عراق اين پرسش به ذهن هر انساني خطور مي‌كند كه چگونه امكان دارد يك دولتي بر خلاف تمامي اعتراضات مردم كشور خود و ديگر ملل، به كشور ديگر حمله كند؟ در اين جنگ امريكا بر خلاف تمامي مجامع بين المللي، قوانين و كنوانسيون‌هاي حقوقي با اراده شخصي و منطق فردي به  كشور ديگر حمله مي‌كند و اين پرسش در برابر تمامي مدافعان ليبراليسم مطرح مي‌شود كه انسان‌هاي بوالهوس و درنده خوي كه قدرت و حقانيت خود را ازمردم كسب كرده‌اند، چگونه قابل كنترل هستند؟ و يا به تعبير معروف پوپر كه مي‌گويد مهم نيست چه كساني حكومت مي‌كنند بلكه مهم اين است كه چه وقت دست از حكومت بر مي‌دارند، با همين منطق اين پرسش مطرح می‌شود كه در چه صورتي يك كشور ليبرال مثل امريکا از سياست‌هاي جنگ افروزانه خود دست خواهد کشید؟ آيا مخالفت مردم در 160 كشور براي اين امر كافي نبود كه او به عراق حمله نكند؟ آيا اين امر بي سابقه كه در خود امريكا پرچم امريكا به آتش زده مي‌شود و يا مخالفت مردم عراق كافي نبود تا امريكا از اين عمل دست بردارد؟ به هر ترتيب اين پارادوكس و انتقاد  پيش روي نظريه ليبراليسم مطرح است كه چگونه امكان دارد كه دولت در جوامع دمكرات غربي و ليبراليستي مشروعيت خود را از مردم كسب كند ولي وفادار به آرمان‌هاي مردمي و انساني نباشد؟

به نظر مي‌رسد كارل پوپر در آخرين مصاحبه خود با جوزتي كه در كتاب « درس اين قرن» آمده‌است به يك معنا خواسته است جواب اين تناقض را بدهد و گويي خود او متوجه انتقاداتي از اين دست بوده‌است. او مي‌گويد هيچگاه گفته نشده‌است كه تئوري دموكراسي بدون فساد و ضعف است بلكه فقط مي‌توان گفت كه حكومت مبتني بر دموكراسي بهترين راه حل موجود درعصر حاضر است و ضعف كمتري را در ميان نظريه‌هاي موجود درباره حكومت، داراست.[11] او در واقع خواسته با اين پاسخ به كاستي‌ها و نواقصي كه در تئوري ليبراليسم به چشم مي‌خورد پاسخ دهد، اما بايد گفت اين پاسخ نمي تواند نقص بنياديني را كه در تفكر ليبرال دموكراسي به چشم مي‌خورد پاسخ دهد. زيرا دموكراسي گاهي به معناي قدرت مشروعيت بخشي به خواست و هوس ورزي بخشي از مردم است نه نيازهاي واقعي و تكويني همه مردم (مانند تصويب پاره اي از قوانين خلاف اخلاق) وگاهي  هم به  معناي قدرت بخشي به  عده‌اي انسان‌هاي ابليس زده‌است كه با تبليغات، سرمايه، عوام فريبي و شيوه‌هاي اخذ آراء، به قدرت رسيده‌اند و رفتارشان با خردورزي، انسانيت و فطرت بشري سازگار نيست.

بايد گفت ليبراليسم از نقطه نظر تئوريك داراي تعارضات و نقطه ضعف‌هاي بنيادين است از جمله اینکه مبتني برخواست انسان مدرن است خواستی كه گاه غيرانساني و غيرفطري است و سياست‌هاي اخير امريكا به عنوان يكي از بزرگترين نمايندگان ليبرال دموكراسي بزرگترين خدشه را بر آن وارد ساخته است.

تجاوز امريكا به عراق با توجه به مخالفت‌هاي مردم آن كشور با اين اقدام نظامي، يك نمونه بارز شكست تئوري ليبرال دموكراسي مي‌باشد، زيرا ليبرال دموكراسي مبتني براين پارادايم بود كه توده مردم حاكمان را انتخاب مي‌كنند و به آنان مشروعيت[12] و اقتدار[13] مي‌دهند و هرگاه هم احساس نياز نمودند اين مشروعيت و اقتدار را از آنان مي‌ستانند، اما ديده شد آنان  كه در عرصه حكومت و  قدرت هستند به اين سخن انساني وفادار نيستند.

نتیجه:

بنابر مباحث مطرح شده، امروزه بايد انديشمندان دینی، نگرش نويني به عالم داشته باشند و با تكيه بر هنجارها و ارزش‌هاي انساني و اخلاقي، در دوره‌اي كه خلا تئوريك به چشم مي‌خورد، به نظريه پردازي دست يازند. امروزه دیده می‌شود كه اگر انسان‌ها داراي ويژگي‌هاي انساني نباشند، هر چند آراء مردم را جلب کنند، باز اين امر آن‌ها را از طغيان و ستمگري نمي رهاند و  لازم است‌ يك اصل انساني که ادیان و اخلاق به آن گوشزد می‌کنند به تئوري دموكراسي افزوده شود و آن اين است كه دموكراسي بايد مقيد به هنجارها و ارزش‌هاي انساني باشد و صرفاً نبايد در روابط بين الملل،‌ يك پراگماتيسم سياسي كه مبتني بر منافع ملي است، حاكم باشد، به طوري كه هر گاه منافع ملي اقتضاء نمود تمامي مفاهيم انساني زيرپا گذارده شود. باید از دموكراسي قرائتي غيرليبراليستي ارائه شود و لازم است تا در دموكراسي بنابر تفسير ديگر که به معناي حرمت نهادن و احترام به آراء مردم است، چارچوبه‌هاي انساني را مدخلیت دهیم.

 پی‌نوشت‌ها:

[1]. globalization.

[2]  .positivism.

[3].scientisme.

[4].Globalization.

[5]   .westemization.

[6].Amercanization=Globalism.

[7]. میرچا الیاده، دین پژوهی، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، انشارات علمی ــ فرهنگی، تهران. دفتر اول، ص 85.

 

[8]. یکی از روشنفکران ایرانی در مقاله ای پیرامون تاریخ سیاست های خارجی آمریکا و عملکرد آن در دنیا، تلاش نموده تا کلیه فعالیت ها، جنگ ها و حضور نظامی و سیاسی آمریکا را توجیه و مشروع اعلام کند.

[9]. کارل پوپر، جامعه باز و دشمنانش، ترجمه عزت الله فولادوند، خوارزمی، تهران، س 1367، ج 2، صص 310ــ 380.

[10]. پیشین، ج 3، صص 730 ــ 761.

[11]. کارل پوپر، درس این قرن، علی پایا، طرح نو، تهران، ص 1379، ص 108.

[12]   .Legitimacy.