logo ارائه مقالات و محتوای مهدوی
كوچه پس كوچه های غربت


... یا سلمان: ویل لِمَن یظلمِهُا وَ یظْلِمُ بَعْلَها علیا ...
ای سلمان: وای بر كسی كه به فاطمه و شوهرش علی، ستم كند.(مقتل الحسین، احمدبن موفق، ص59)

كوچه باغهای تنگ و تاریك مدینه، در زیر نور بی رمق ماه، در هاله ای از تاریكی فرو رفته است. دیوارهای گلی، با آن دربهای چوبی كه از شدت اشعه های خورشید، رنگ باخته اند، چهره خسته و قدیمی شهر را، جلوه خاصی بخشیده اند. شهر در بستر شگفت انگیز شب، به شهر مردگان می ماند. تنها گاه، نجوای مرغی، در دل نخلستانهای اطراف مدینه، پیكر این سكوت وهم انگیز را می خَلَد.
در میان این كوچه های تنگ و تاریك، مردی خسته از گذر ایام، با كوله باری از خاطرات و تلخ كامیها، اما استوار و مصمم، گام برمی دارد. در پی او بانویی بر مركبی نشسته، خاموش و آرام، روان است. از دور می پنداری سالهای بی شماری از بهار زندگی را پشت سر دارد. از نزدیك به راحتی می توان خطوط درهم رنج و غصه را در چهره اش خواند؛ اما بر سراسر وجودش آمیخته ای از بزرگی و عظمت سایه افكنده است. دو كودك زیبا و دلربا نیز آنان را همراهی می كنند. در چشمهای كوچك و درخشانشان، خواب لانه كرده است. به زحمت پیكر خود را به پیش می رانند. دست در دست یكدیگر دارند و مهربان و صمیمی اند.
مرد با چشمان نافذش، یك یك دربهای چوبی و كهنه را از نظر می گذراند. به هر دری كه می رسد، لحظاتی می ایستد. با دقت به آن نگاه می كند و سپس به راه خود ادامه می دهد. ناگهان در برابر درِ خانه ای می ایستد. آن را به خوبی می شناسد. خانه «معاذبن جبل» است. مدتها در ركاب پیامبر(ص) شمشیر زده است؛ اما اكنون رنگهای درهمِ مظاهر دنیا، بوم قلبش را سیاه كرده اند. مرد نگاهی به زن می افكند. به سادگی می توان تردید را در چشمهایش یافت. با دو دلی دست دراز می كند و كوبه در را چند بار بر پیكر كهنه و رنگ و رو رفته در می كوبد. پس از لحظاتی صدایی از آن سو، غرق خواب و بی حوصله، پاسخ می دهد و در را می گشاید. در با ناله ای جانخراش به روی پاشنه می گردد. «معاذ» از روبه رو شدن با چنین صحنه ای، دلش می لرزد. توان سخن گفتن را از دست داده است. حالت مظلومانه این گروه كوچك، قلبش را می آزارد.
زن با صدایی لرزان و شكسته، خود را معرفی می كند. در آهنگ صدایش، غمی جانكاه موج می زند. از رنجها می گوید. از ظلمها و نامردمیهایی كه در حقش روا داشته اند. می گوید: كه چگونه همانها كه از نزدیكی و قرابت به پدرش دم می زدند، پس از رحلت او، از هیچ ظلمی در حق او دریغ نكردند و حكم خدا را نادیده گرفتند و بر مسند رسول خدا(ص) تكیه زدند.
زن عنان از كف داده است. گویی در وجودش، زخمی دیرینه سر گشوده است. آهنگ صدایش، دل سنگ را آب می كند. «معاذ» همچنان ایستاده است و چشم به خاكهای تیره و تفتیده دوخته است. زن در برابر این همه ظلم و ستم، از او یاری می طلبد و در پی آن، اشك امانش نمی دهد.
معاذ كه قربانی دنیاطلبی و تن پروری خود شده است، می گوید:
ـ آیا به جز من، كس دیگری به حمایت شما پرداخته است؟
این سؤال خاطرات تلخی را بر ذهن زن می نشاند. آهی از ته دل می كشد و پاسخ می دهد:
ـ خیر! كسی دست یاری به سوی ما دراز نكرد!
ـ پس چه كاری از دست من، به تنهایی، ساخته است؟!
زن دیگر تحمل ندارد. چگونه ممكن است، كسانی كه خود را صحابی پیامبر(ص) معرفی می كنند، او را در اوج غربت و تنهایی، یاری نكنند. مگر معاذ جایگاه او را در نزد پیامبر(ص) نمی داند. در حالی كه به شدت می گرید، با آهنگی محكم می گوید:
ـ ای معاذ! با تو دیگر سخن نخواهم گفت، تا بر پیامبر خدا(ص) وارد شوم!
مرد مأیوسانه چشم از معاذ می گیرد و به دوردستها، خیره می شود. آهسته اما ناامید و دل شكسته حركت می كند. زن بی تاب و مضطرب است و آثار خستگی از سر و روی كودكان می بارد. اما نمی توانند به خانه بازگردند. چرا كه مرد رسالتی خطیر را بر دوش می كشد. باید تا آنجا كه می تواند، در هدایت این مردم بكوشد، تا بهانه ای برای آنها باقی نماند. می داند كه اگر اسلام از همین ابتدا منحرف شود، در آینده ای نه چندان دور فساد و تباهی آن را در بر خواهند گرفت.
او یقین دارد، كه آیندگان نیز، او را در دل این كوچه های تنگ و تاریك، در حالی كه همسر ناتوان و فرزندان خردسال خود را همراه دارد، خواهند دید و درخواهند یافت كه «علی(ع)» در رسالت گرانبار خود، لحظه ای كوتاهی نكرده است.
آن درِ چوبی و كهنه، درِ خانه یكی دیگر از صحابی رسول خدا(ص) است. او نیز زمانی نامش در زمره یاران پیامبر(ص) می درخشید. دست علی(ع) به سوی كوبه در دراز می شود. خاطره تلخ معاذ، دستش را می لرزاند، اما چاره ای نیست، باید وظیفه اش را انجام دهد. در را می كوبد و پس از لحظاتی، صحابی در برابر در ظاهر می شود. فاطمه(س) كه دیگر كورسوهای امید، در وجودش، رو به خاموشی نهاده است، بار دیگر حقایق را برای وی مرور می كند.
او نیز در قلبش نور ایمان مرده است. پرده های خودپرستی و تیرگیهای بی تفاوتی بر سراسر قلبش خیمه زده اند. تا آنجا كه بدون آنكه فكر كند می گوید:
ـ ما با ابوبكر بیعت كرده ایم، اگر علی زودتر می آمد، با او بیعت كرده بودیم!
سخن وی آن چنان جاهلانه است، كه دل علی(ع) می گیرد. مگر خلافت مسلمین امری ساده است، كه به این سادگی معین گردد. علی(ع) كه كوه صبر است با متانت پاسخ می دهد:
ـ آیا من می توانستم پیكر رسول خدا(ص) را در منزلش رها كرده و پیش از آن كه وی را به خاك بسپارم، از منزل بیرون آمده و با مردم بر سر حكومت نزاع نمایم؟!
فاطمه(س) كه اوج مظلومیت شوهرش را می بیند، كه چگونه مردی اینچنین با عظمت، مجبور است با مردمی فرومایه هم سخن شود، سخن علی(ع) را تأیید می كند و می فرماید:
ـ ابوالحسن [علی(ع)] آنچه را كه شایسته و سزاوار بود انجام داد و آنان نیز اعمالی انجام دادند، كه تنها خدا به آن رسیدگی می كند و بر آن قضاوت خواهد كرد.
شب از نیمه گذشته است و كودكان در ژرفای چشمانشان خستگی موج می زند. فاطمه(س) نیز خسته است. كمردرد امانش را بریده است و بی مهریهای یاران پدرش، روحش را سخت می آزارد. علی(ع) به سوی خانه حركت می كند، تا فرداشب و شبهای دیگر نیز برای هدایت این خلق گمراه تلاش كند. چهل شب علی(ع) به همراه همسر غمدیده و فرزندان خردسالش، در تاریكی شب، مهاجرین و انصار را به یاری فرا خواند،(1) اما گویی تمامی قلبها زنگ زده بود.
نرود میخ آهنین بر سنگ
بر سیه دل چه سود، خواندن وعظ
این غم، پس از آن، در گوشه دل علی(ع) خانه كرد و گاهی قلب دریایی اش را می آشفت. دشمنان آن حضرت(ع) نیز به این نكته به خوبی پی برده بودند. معاویه كه خطرناك ترین دشمن اسلام بود، برای آنكه نمك بر زخم كهنه علی(ع) بپاشد، بعدها به او نوشت:
«آیا گذشته را به یاد می آوری، كه فاطمه(س) را شبانه سوار بر اسب چهارپایی می كردی و دست حسن و حسین را گرفته بودی، پس از آنكه به ابوبكر بیعت شده بود. تمامی اهل بدر و سابقین در اسلام را به یاری خواندی و كسی نماند مگر آنكه تو با همسرت، به سراغ او رفتی...»(2)
از آن هنگام، كه پیامبر(ص) به ملكوت پیوست، حلقه اشك نیز بر گوشه چشم فاطمه(س) نشست و این حلقه تا پایان عمر بر چشمانش ماندگار شد. هر لحظه كه بر صفحه دل زهرا(س) چهره پدر نقش می بست، زلال اشك، چون دو نهر كوچك از گوشه های چشمان مقدسش جاری می شد. از سوی دیگر خارهایی كه پای پدرش را می خلید، اینك بر چشمان شوهرش نشسته بود و استخوانهایی كه بر سر و روی رسول خدا(ص) فرود می آمد، گلوی او را سخت می فشرد. علی(ع) كه زمانی یار و مونس پیامبر(ص) بود و در دنیای اسلام، پس از پیامبر(ص) مهمترین ركن آن شمرده می شد، اینك زانوی غم در بغل گرفته بود و همچون مرغی پرشكسته، خانه نشین شده بود. هر لحظه كه فاطمه(س) به علی(ع) می نگریست، از این همه مظلومیت و بی مهری قوم با او، دلش آتش می گرفت. راز سعادت و كامیابی این مردم، در دستهای قدرتمند این عصاره شجاعت و علم بود. اما مردم از وی روی گردانده بودند و حتی ریسمان به گردن مباركش افكندند.
ولی اللّه را می دید كه چون گنجی سر به مهر، نهان مانده است و در برابر، عنان حكومت اسلامی را نابخردان غصب كرده اند. فاطمه(س) به آینده چشم دوخته بود. دیوارهای كجی را می دید كه بر این خشتهای كج استوار شده است و هر لحظه در معرض فرو ریختن است.
از سوی دیگر، درد پهلو و بازو، هر روز شدت بیشتری می یافت و قوای جسمانی فاطمه را تقلیل می داد؛ خصوصا راه پیماییهای شبانه و گفتگوهای پی در پی و برخوردهای سرد و بی روح، او را بیش از پیش ضعیف كرده بود. داغ جان سوز كودك شش ماهه اش، محسن، نیز لحظه ای او را وا نمی نهاد. شاید در عالم خیال محسنش را می دید، كه مظلومانه در میان خاك و خون می غلطد و او كه از درد به خود می پیچد، نمی تواند او را یاری كند.
حسن(ع) و حسین(ع) نیز از آن هنگام كه غم و غصه، پایش به این خانه، باز شده بود، آرام و قرار نداشتند. گاه كه رنگ ارغوانی در را می دیدند و گاه چهره نیلی مادر، قلب كوچك و شیشه ای شان را می آزرد. آنان كه زمانی كه جایگاهشان، بر زانوی پیامبر(ص) بود، اینك در آغوش ماتم می آرمیدند و با ماجراهای تلخ و جان سوز همبازی شده اند.
زینب(س) در این میان، هر چند كودكی بیش نبود، اما چون پروانه ای به گرد مادر می گردید و اشك می ریخت. دستهای كوچكش را بر چهره مادر می مالید و اشك از گونه های مطهرش می زدود. ام كلثوم(س) هم غمها را با زینب(س) تقسیم كرده بود.
تمامی این حالات و تفكرات، دل زهرا(س) را به اقیانوسی از اشك و خون، تبدیل كرد. دلش می جوشید و دیدگانش می خروشیدند. دل، شرح غم را بر صفحه خود ترسیم می كرد و دیده، در زلال قطره های شفاف، تصویر را در خود، منعكس می نمود. خنجر درد، سینه را پر خون می كرد و چشمها، خونابه های دل را بیرون می ریختند.
... و رفته رفته اشك همدم و مونس زهرا(س) شد. نه صبح می شناخت، نه شب. تنها می گریید و چون شمعی، آب می شد. دامنش همواره لبریز از اشك بود و هر جا می نشست، زمین تشنه را سیراب می كرد. دیگر خواب نیز با زهرا(س) سر آشتی نداشت. شبها كه به سوی بستر می رفت،اشك خواب را از چشمان او جارو می كرد. به عبادت كه می ایستاد، شانه هایش لختی آرام و قرار نداشتند. دیگر زهرا(س) دنیا را تار می دید. همه چیز را شكسته می پنداشت. تمامی زمین و آسمان می لرزند و لحظه ای دیگر، بر سر او فرود می آیند. ناله های محزون او نیز چاشنی گریه های او بود. ناله اش به جان آتش می زد و دل سنگ را خاكستر می كرد.
آنچنان ناله ها و گریه های فاطمه(س) جانسوز بود، كه آنانی كه خود، این همه ظلم، بر او روا داشته بودند، نیز آشفته و پریشان شدند. گریه های فاطمه(س) چون پتكی بود كه بر دیواره وجدانهای خفته آنها فرود می آمد.
رفته رفته خبر گریه های شبانه روزی فاطمه(س) در تمامی شهر پیچید و ناله های او، دردها و غصه های او را در هم می پیچید و بر فضای مدینه می پاشید. مردم كه می دیدند، گریه های فاطمه(س) یادآور، ظلمهایی است، كه بر او روا داشته اند، گروهی از پیرمردان مدینه را نزد علی(ع) فرستادند. آنان به نزد علی(ع) آمدند و گفتند:
ـ ای ابالحسن! فاطمه شب و روز گریه می كند و این امر، آسایش ما را ربوده است. شبها نمی توانیم، استراحت كنیم و روزها هم، دست و دلمان به كار نمی رود. به فاطمه(س) بگویید، یا شب گریه كند، روز آرام گیرد و یا روز گریه كند و شب، آرام گیرد!
اما علی(ع) چگونه می توانست این پیام را به فاطمه(س) برساند. او كه تمامی جنبه های زندگیش را رنگ سیاه محرومیت پوشانیده بود، به جز اشك و آه، چیز دیگری نداشت. می دانست كه اگر فاطمه(س) گریه نكند، لحظه ای دیگر دوام نخواهد آورد. با این حال برای آنكه پیام را منتقل كرده باشد، با مهربانی به فاطمه(س) فرمود:
ـ فاطمه جان! پیرمردان مدینه تقاضا كردند، كه از تو بخواهم، در فراق و دوری پدر بزرگوارت، یا شب گریه كنی، یا روز.
فاطمه(س) در حالی كه اشك مجالش نمی داد، به زحمت فرمود:
ـ ای اباالحسن! زندگی من در این دنیا كوتاه است و چندی بیشتر در میان این مردم، نخواهم ماند. اما به خدا سوگند نه شب آرام می گیرم و نه روز تا آنكه به پدرم، رسول خدا بپیوندم!
علی(ع) دریافت كه نمی توان در برابر اشكهای فاطمه(س) سدی افراشت. بار مصیبت و غم جدایی پیامبر(ص) آنچنان بر قلب فاطمه(س) فشار آورده بود، كه عنان اشك از دست خود او نیز رها شده بود و در حقیقت، این لخته های جگر فاطمه(س) بود، كه از چشمان غمبارش، بیرون می ریخت. از این رو علی(ع) در بیرون مدینه در كنار قبرهای بقیع، سرپناهی برپا كرد، تا برای همیشه قبله گاه عاشقان فاطمه(س) باشد.(3)
هر روز كه خورشید نگران و مضطرب، از پس كوهها، سر بر می آورد، فاطمه(س) دست حسن و حسینش را می گرفت و با حالتی رقت بار، به سوی آنجا حركت می كرد. صبح تا شام، به همراه دو كودك دلربای خود، در میان قبرها گریه می كرد و با آنها درد دل می نمود. زندگان را هر چه خوانده بود، فایده ای نداشت و اینك او آمده بود، كه دردهای خود را در میان قبرستان، با آیندگان در میان نهد. كودكان نیز با چشمانی از حدقه در آمده، افول ستاره ای را ناباورانه، به نظاره نشسته بودند.
هنگامی كه شب چادر سیاهش را می گستراند، علی(ع) به بقیع می آمد و آنها را به خانه بر می گرداند. اما هر شب، به سادگی، غروب خورشید فاطمه را بیش از پیش مشاهده می كرد.
گریه های فاطمه(س) آنچنان سیل آسا بود، كه او را در ردیف یكی از پنج نفری كه در عالم بسیار گریه كرده اند شمرده اند.(4)
بی تردید این اشكها بی جهت نبود، چرا كه فاطمه(س) می دانست، كه گریه های او، آوای مظلومیت او را در همه اعصار و نسلها فریاد می كند و هر چند، بار مصیبت، استخوانهای او را خرد می كند، اما شاهراه هدایت و كمال را نیز در برابر آیندگان آشكار خواهد كرد.
همین كه آهنگ «اللّه اكبر»، چون كبوتری در دل آسمان مدینه پر كشید، او دیگر هیچ نفهمید. خودش را به امواج خاطرات سپرده بود و در بستر آن، حرارتی آشنا را احساس می كرد. از آن هنگام كه پدرش، در این جهان بی احساس، تنهایش گذاشته بود، حتی جرعه ای شادی ننوشیده بود و هر لحظه، جامهای پیاپی بلا بود، كه با دشمنی به او خورانده بودند. بعد پدر همه جا را جستجو می كرد، تا شاید خاطره ای را در سیمای جایی یا چیزی ببیند و با بالهای خاطرات، روح آزرده و زخمی خود را به آن سوی دنیای بدیها و نامردمیها، ببرد.
گاه زمانی طولانی، در شبستان چشمهایش، مرقد پاك پیامبر(ص) به نماز می ایستاد و لحظاتی فارغ از جهان پر از تیرگی اطرافش، با یاد پیامبر(ص) به گفتگو می پرداخت؛ اما پس از مدتی كه به خود می آمد، دامنش از اشكهای دیده، لبریز شده بود.
بار دیگر، صفیر ملكوتی «اللّه اكبر» بر فضای مدینه عطری دل انگیز پاشید. دلش كنده شد. خیل جمعیت را می دید، كه با شتاب به سوی مسجد در حركتند. مردم در میان كوچه های تنگ و باریك، به رودهایی می مانستند، كه به دریا می پیوندند. چهره های مصمم و بشاش مؤمنین كه بی صبرانه در انتظار دیدار با پروردگارشان بودند، سیمایش را بیش از پیش برافروخته می كرد.
اما اینكه می دید اكنون، روح متعفن بی تفاوتی و خیانت، بر فضای مدینه، خیمه زده است، اشك را بر دیدگان نشاند. آخر چه دردی به جان این قوم افتاده بود، كه اینگونه آنان را پس از پیامبر(ص) از این رو به آن رو كرده بود؟ چرا آنان كه تظاهر به دوستی رسول خدا(ص) می كردند، اینك این گونه با عترت او رفتار می كردند.
صدای دلربای بلال، هر لحظه بلندتر می شد و حال و هوای دوران پیامبر(ص) را در ذهن پژمرده مردم تداعی می كرد. همه شگفت زده شده بودند: آیا به راستی او «بلال» بود كه بر بلندای مأذنه، اذان می گفت؟ اما او كه پس از پیامبر(ص) مهر سكوت بر لب نهاده بود؟!
بارها از او خواسته بودند كه با صدای رسایش، یاد پیامبر(ص) را زنده كند، اما او به سبب ظلمهایی كه بر خاندان پیامبر(ص) رفته بود؛ حتی از مدینه خارج شده بود.
اما آن روز كه برایش پیام آوردند كه فاطمه(س) در فراق پدر بی تاب است و از تو خواسته است كه اذان بگویی، نتوانسته بود، قبول نكند و با شتاب آمده بود.
نوای «اشهد ان لا اله الا الله» او را در رویایی شیرین فرو برد. اینك همه آمده بودند و مسجد لبالب از جمعیت بود . مردم در صفهای به هم فشرده، دوشادوش یكدیگر، نشسته بودند. در این صفهای برابر همه یكسان بودند. فقیر و ثروتمند و قوی و ضعیف، از یكدیگر باز شناخته نمی شدند. در گوشه و كنار، برخی نماز نافله می خواندند، برخی سر در قرآن فرو برده بودند و آیات گرانبار قرآن را زمزمه می كردند. معنویت و صفا، در فضای مسجد موج می زد و آهنگ ملكوتی قرآن، آمیخته با ذكر و تسبیح خدا، همه را در آرامشی وصف ناشدنی فرو می برد.
اما در همین مسجد، چندی پیش، دختر رسول خدا(ص) شاهد بود، كه دملهای چركین كفر و نفاق، یكی پس از دیگری تركیده بود و
مسجد ملكوتی پدرش را آلوده كرده بود. دیده بود، كه چگونه جای آن همه صفا و صمیمیت، خارهای اختلاف روییده است. در مسجدی كه زمانی در آن، روحش آرام می گرفت و سراسر وجودش، لبریز از معنویت می شد، اینك سهمگین ترین اهانتها، به ساحت مقدسش وارد شده بود و تلخ ترین خاطرات حیاتش را در آن تجربه كرده بود.
دلش به سان آسمان، پر از ابرهای تیره و تار و آبستن، باران گرفت. پدرش كجا بود كه او را در چنین شرایط تاریكی ببیند. ابرهای آسمان دلش غرشی كرد و سپس سیل باران از چشمان مباركش سرازیر شد. گویی چشمانش سوراخ شده بود.
«اَشْهَدُ اَنَّ مُحمَّدا رسُولُ اللّه » حنجره بلال را درنوردید و با قدرت خارج شد. واژه ها، در بستر امواج، در فضای مدینه منتشر شدند و فاطمه(س) را در بر گرفتند. دیگر فاطمه(س)، پیامبر(ص) را می دید. خاطره لحظاتی كه پیامبر(ص) گام به مسجد می نهاد، شور و شعفش را دوچندان كرد. پیامبر(ص) با چشمان ملكوتیش سیل جمعیت را می نگریست و با لبخندی بسیار شیرین و مهربان، همه را از دریای بی كران مهر خود، بهره مند می ساخت. نمازگزاران به احترامش برمی خاستند و بر او و خاندانش درود می فرستادند.
هنگامی كه نماز پایان می یافت و مردم متفرق می شدند، پیامبر(ص) برمی خاست و به سوی خانه او می آمد و در برابر در می ایستاد و با آهنگی ملكوتی می فرمود:
«اَلسَّلامُ عَلَیَكُم یا اَهْلَ بَیْت النبوة»
سپس اجازه می گرفت و وارد می شد. فاطمه(س) با آغوش باز به سوی او می شتافت و كودكان، خود را به دامان پیامبر(ص) می افكندند. دست فاطمه اش را می بوسید و می فرمود:
ـ من از فاطمه(س) بوی بهشت استشمام می كنم.
اما اكنون به جز خاطره ای شیرین، از آن دوران، چیزی برای فاطمه(س) باقی نمانده بود. جای خالی پدر را می دید، خون در دلش می جوشید. چشمش به در خانه كه می افتاد، همواره منتظر بود كه پیامبر(ص)، پای به سرسرا نهد. پس از پیامبر(ص) غم و رنج تسلی بخش دل او شده بود و كسی به جز غصه، مرگ پدر را به او تسلیت نگفته بود، و پس از پیامبر(ص) جز تنهایی، كمتر كسی مونس و همراز او شده بود. دیگر نمی توانست تحمل كند. كاسه صبرش لبریز شده بود.
رنگ از رخساره اش پرید و بدنش بی حس شد. دستهایش می لرزید؛ گویی مرغ جان فاطمه(س)، تا دمی دیگر از كالبد شكسته اش، به سوی آسمان پرواز می كند...
ناگهان بانگی برخاست:
ـ بلال؛ اذان را تمام كن كه روح از تن دختر رسول خدا(ص) پرواز كرد!
زنانی كه گرداگرد فاطمه (س) حلقه زده بودند، آب بر صورتش پاشیدند و با چشمهای نگران خود، به چهره خاموش او می نگریستند.
لحظاتی بعد، فاطمه(س) چشمها را گشود و رفته رفته حالش بهتر شد و به بلال فرمود:
ـ بلال، اذانت را تمام كن!
اما بلال كه می ترسید، بار دیگر، یاد پیامبر(ص) در بستر امواج اذان او نقش بندد و روح فاطمه(س) را با خود به آسمانها برد، گفت:
ـ ای سرور زنان عالم! مرا معذور دار؛ می ترسم، بار دیگر كه صدای من را بشنوی، جان از كالبدت خارج شود.(5)
فاطمه(س) عذر او را پذیرفت. اما شاید تا پایان عمر، پژواك آخرین اذان بلال، در ژرفای وجودش، طنین انداز بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ص19.
فاطمه زهرا(س)، از ولادت تا شهادت، سیدمحمدكاظم قزوینی، ترجمه به فارسی، ص565 الی 567.
2ـ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج1، ص131.
3ـ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج43، ص177 و 178، چاپ بیروت.
4ـ بحارالانوار، ج12، ص264.
5ـ من لایحضره الفقیه، باب الاذان، بحارالانوار، ج43، ص157.