يه قُلُپ آب
داشتيم بر ميگشتيم عقب. سر راه ديديم ده ـ دوازده نفري افتادهاند روي زمين. از بچههاي خودمان بودند. رفتيم بالاي سرشان. نه تيري خورده بودند و نه ترکشي. سرم را گذاشتم روي سينه يکيشان. قلبش ميزد؛ آرام، آرام، آرام.
توي گرماي شصت ـ هفتاد درجه، براي مردن، تير و ترکش لازم نيست؛ کافي است چند ساعت آب نداشته باشي...
رفته بودند پي مجروحهاي ديشب. حالا برگشته بودند دست خالي. گريه ميکردند.
ـ پس چرا دست خالي برگشتيد؟
ـ همه شهيد شده بودند. حتي آنهايي که فقط يک ترکش خورده بودند.
هرکس نتوانسته بود ديشب خودش را بکشاند عقب، شهيد شده بود.
ـ بهشون تير خلاص زده بودند؟
ـ نه، از تشنگي.
ميگويم: «بابا جون چته؟ يه قُلُپ آب داديم بهت. چرا اين جوري شاکي شدي.»
نشسته يک گوشه گريه ميکند. با هق هق گريه از رفقايش ميگويد که از تشنگي شهيد شدند؛ از اين که عهد کرده بود تا آخر عمر، آب خنک نخورد؛ از خيلي چيزها..
دو تانک دشمن، خلاف آن سمتي که من تصور ميکردم، به سمت مجروحان به راه افتادند. تانکها نزديک و نزديکتر ميشدند. ولي نه ايستادند و نه راهشان را کج کردند. دستهايم را بر روي چشمانم گرفتم و سرم را بياختيار به لبه خاکريز کوبيدم. آنچه در آن حال ميشنديم، صداي آزار دهنده شني تانکهاي دشمن بود و فريادهاي جان سوز مجروحين.
تانکها با تکهپارههايي از گوشت و استخوانِ به جا مانده بر شنيها گذشتند و پنج جنازه را با خاک، همسطح کردند. از جنازهها تنها آن مقدار که زير چرخ نرفته بود، سالم مانده بود؛ سري، دستي، پايي، سينهاي...
صحنه عجيبي بود. ياد عصر عاشورا افتادم.
- برگرفته از مجله امان شماره 33