غروب خورشيد ماه شعبان، با پرتو زرين خود، خانهها را فرا گرفته است. نسيم مرطوبي از دجله ميوزد.
گلدسته پيچ در پيچ سامرا، مهياي آواي ملكوتي تكبير است.
در خانة امام باز ميشود تا خدمتكاري كه بوي مشك ميپراكند، از آن خارج شود و به خانهاي نزديك رود.
خادم در ميزند و حكيمه در را ميگشايد.
فرمانبر ميگويد: سرورم ميفرمايد: (روزه مستحبي خود را) در منزل ما افطار كن.
دل بانو از اين دعوت ميتپد. حس ميكند كه در وادي اين دعوت، بايد كار مهمي باشد. خورشيد در درياچة غروب تن ميشويد.
حكيمه وارد خانه ميشود.
بوي گلهاي بهارين در جاي جاي منزل امام پيچيده است. شب جمعه است. مدتي است كه نرگس را نديده است.
امام با لبخندي كه سيماي گندمگونش را تابناك كرده، به استقبال عمه ميشتابد.
حكيمه نيز از ديدن او شادمان است. آن كه علم كتاب در اختيار دارد، ميگويد: امشب نيمه شعبان است.
به آسمان مينگرد و ادامه ميدهد: و خداوند بلند پايه، در اين شب پيشوايش را در زمين آشكار خواهد كرد.
پس رو به حكيمه ميكند و با صدايي كه در آن پژواك پيامبران نهفته است، ميگويد: امشب فرزندي كه نزد خداوند عزوجل بزرگوار است، متولد ميشود. كسي كه پروردگار، زمين مرده است را به يمن قدوم وي زنده ميكند.
نرگس به پيشواز بانويي ميآيد كه اسلام را از او آموخته است. بانويم و بانوي خاندانم! چگونه روز را به پايان رساندهاي؟
چشم حكيمه به نرگس ميافتد. با شوق به سويش ميشتابد و او را در آغوش ميگيرد. ميگويد: بلكه شما بانوي خاندان من هستي! حيرت بر سيماي معصومانه نرگس نقش ميبندد.
اين چه كاري است عمه؟! ]حكيمه خم شده است تا كفشهاي نرگس را از پايش بيرون آورد[.
سرورم اجازه دهيد تا من كفشهاي شما را از پايتان بگيرم.
شادي از چشمان عمه ميتراود و ميگويد: بلكه تو سرور مني. به خدا سوگند كه نميگذارم كفشم را در آوري و به من خدمت كني. بلكه من خادم توام و تو بايد قدم بر چشم من نهي.
حكيمه نرگس را به سوي حصيري ميبرد. برادرزاده، بيرون به انتظار مينشيند. حكيمه با شادماني نرگس را ميبوسد و ميگويد: دخترم! خداوند به زودي (امشب) پسري به تو خواهد داد كه سرور و سالار هر دو جهان است. بانو حكيمه، پس از نماز عشا افطار ميكند و براي خفتن مهيا ميشود. نرگس، نزديك او آرميده است. امام، بسترش را در ايوان حياط افكنده است. حكيمه براساس عادت هميشگي براي نماز شب برميخيزد. وضو ميگيرد. به نرگس مينگرد. آرام خفته است. امام نيز بيدار شده و وضو گرفته است.
دلش، آسمانهاي دوردست را طواف ميكند. جز لحظههايي اندك، شب پيشين را نخفته است.
چگونه ميتواند آرام بخوابد، در حالي كه چشم انتظار ميلاد مژده آسماني است، مژده رسالتهاي كهن.
حكيمه نمازش را خوانده است. بر سجاده خويش نشسته و مشغول ذكر است. نرگس هراسناك و منتظر از بستر بر ميخيزد. براي وضوي نماز شب از اتاق بيرون ميرود. حكيمه همچنان به او مينگرد و آثار بارداري در وي آشكار نيست. جام شكيبايي حكيمه ميشكند، موريانه ترديد در وجودش رخنه ميكند. امام از جايي كه نشسته با صداي بلند ميفرمايد: عمه! شتاب مكن. نزديك است! بانو شرمگين ميشود. در آستانه در، چشمش به نرگس ميافتد كه بيمناك است، ميپرسد: دخترم چه احساسي داري؟ درد سختي دارم. عمه از هراسش ميكاهد: خدايت حفظ كند. بر خويش چيره و دل قوي دار. اين همان است كه به تو گفته بودم.
ميترسم عمه.
نترس دخترم.
حكيمه نرگس را به ميانه اتاق ميكشاند، بالشي مينهد. او را آرام گوشهاي مينشاند تا مهياي زايمان شود. لحظه ميلاد نزديك است. نرگس دست عمه را ميفشارد. گويي درد تمام زايمانها در وجودش ريخته است. او تپش بالهاي فرشتگان را حس ميكند به نظرش ميرسد كه همهمهاي همانند تلاوت قرآن ميشنود. چيزي نمانده است كه حكيمه تعادلش را از دست بدهد. امام، از اتاقي ديگر ميگويد: سوره دخان را بر او بخوان!
حكيمه امر امام را بر چشم مينهد. به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر. سوگند به اين كتاب روشنگر، كه ما آن را در شبي پر بركت نازل كرديم. ما همواره انذار كننده بودهايم. در آن شب هر امري براساس حكمت تدبير و جدا ميگردد... نرگس مويههاي ميلاد سر ميدهد و كف دست حكيمه را با دست ميفشارد. ناگهان، نوري چشمان حكيمه را خيره ميكند و او ديگر چيزي نميبيند، گويي نرگس ناپديد شده است. دلش از بيم ميتپد. به سوي در اتاق ميدود تا از پسر برادرش ياري طلبد. امام نزديك در ايستاده به عمه ميگويد: عمه برگرد! او را در همان جايگاه خواهي يافت.
چهره نرگس از نوري آسماني ميدرخشد. كودك را ميبيند كه در حالت سجده بر زمين افتاده است. پاكيزه است و هيچ نشانهاي از نشانههاي تولد بر او نمودار نيست. كودك آمده از رحم بشارتها، با خويش نشانههاي پيامبران پيشين دارد. از موسي بن عمران، هراس فرعون از تولدش را، و از مسيح، سخن گفتن در گهواره را، از نوح عمر طولاني را، از ابراهيم بت شكني را، و از محمد امين. نام، لقب، و رسالتش را، حكيمه، نشانههاي كودك را ميگيرد، او را به خود ميچسباند و در دامنش مينشاند. پدر او را صدا ميزند: عمه پسرم رابياور! حكيمه با فروتني به وعده راستين خداوند، كودك را ميآورد. پدر، پسر را ميگيرد و كف دست راستش را بر پشتش مينهد. او را ميبويد. چشمها، گوشها و دهانش را ميبويد و زمزمه ميكند: پسرم! حرف بزن! به قدرت خداوند سخن بگو. اي حجت آفريدگار و بازمانده پيامبران و خاتم جانشينان و جانشين پارسايان! حرف بزن!
و اعجاز رخ ميدهد. آوايي ملكوتي از كودك بر ميآيد: «به نام خداوند بخشايشگر... ما ميخواهيم بر مستضعفان زمين منت نهيم و آنان را از پيشوايان وارثان روي زمين قرار دهيم و حكومتشان را در زمين پا برجا سازيم و به فرعون و هامان و لشكريانشان، آنچه را از آنها بيم داشتند، نشان دهيم»
چشمان پدر از اشك لبريز ميشود وعده خداوند تحقق يافته است؛ زيرا «خداوند از وعده خود تخلف نميكند
ف.هاشمي