logo ارائه مقالات و محتوای مهدوی
 خورشید


چه فرق می كند از پشت ابر هم باشد
به طالبش برسد استفاده ی خورشید
منم كه كاسه به دستم منم كه تاریکم
دو جرعه نور دهیدم ز باده ی خورشید
اگر چه دورم از آقای خود ولی از او
جدا نگشتنیم چون بُراده ی خورشید
شناسنامه ی من صبح اول ایجاد
چنین نوشته منم بنده زاده ی خورشید
سلام می دهم از عمق این دلِ تاریك
به آخرین پسر خانواده ی خورشید
تویی تو معنی یا نور، عمق یا قدوس
بگو كه حضرت خورشید كِی رسم پابوس
كبوتران خدا مژده ی سحر دادند
تمام از شب میلاد تو خبر دادند
كلاغ های دِهِ ما به یمن آمدنت
چو بلبلان همه آواز عشق سر دادند
بهار حُسن خداوند با رسیدن تو
به شاخه شاخه ی این شعر برگ و بر دادند
درخت ها همه هنگامه ی قدم زدنت
ز شوق دیدن تو دست با تبر دادند
عروسِ باغچه ی یاس، مادرت نرگس
چه كرده بود به او این چنین ثمر دادند
هزار شكر خدا را كه باز هم امروز
به خانواده ی زهراییان پسر دادند
نفس بریده صدا می زنیم در همه حال
به دادمان برس ای میم و حا و میم و دال 
هزار پرده هم افتد اگر به رخسارت
به چشم كس نَبُوَد باز تاب دیدارت
به شوق گرمی دستانت آمدم خورشید
بیا و بار بده ذره را به دربارت
به سایه سار بهشت خدا چه حاجتمان
بس است بر سرمان سایه سار دیوارت
هزار یوسف مصری كلاف حُسن به كف
نشسته اند به صف در میان بازارت
به شیوه ی پدرانت چه می شود بینم
كنار سفره ی ما باز كردی افطارت
برو سفر به سلامت كه هر كجا هستی
امام آخر دنیا! خدا نگهدارت
برو ولی به کجا؟ چشم ماست خانهٔ تو
بیا دوباره گرفته دلم بهانهٔ تو
روایت است كه در روزگار آمدنت
زمین تمام شود بی قرار آمدنت
روایت است كه بالاترین عبادتِ خلق
در این زمانه بُوَد انتظار آمدنت
روایت است ز اصحاب خوب شیطان است
كسی كه كار ندارد به كار آمدنت
روایت است كه با ذوالفقار می آیی
چه با شكوه بُوَد اقتدار آمدنت
روایت است قیامی كه سیدش یمنی ست 
خبر دهد چو نسیم از بهار آمدنش
مقام رهبری آن سید خراسانی ست
نشانه ی دگر روزگار آمدنت
نشانه های ظهورت هنوز كامل نیست
دلی كه منتظرت نیست گِل بُوَد دل نیست
به هر کجا که سخن از تو در میان آید
به جسم مردهٔ نطقم دوباره جان آید
من آمدم که نباشم فقط تو باشی تو
فنای ذات تو گشتن کمالمان آید
که مثل توست که بعد از هزار و اندی سال؟
زمان آمدنش باز هم جوان آید
که مثل توست چنین و که چون رقیه چُنان؟
که طفل باشد و چون پیر قد کمان آید
که دیده است که سجده کند لب طفلی؟ 
بر آن لبی که از آن بوی خیزران آید
خرابه بود و سحر بود و دختر بابا
بدون همسفرش رفت با سرِ بابا
محسن عرب خالقی