logo ارائه مقالات و محتوای مهدوی
تولد آفتاب

خادم در مي زند و حكيمه در را مي گشايد.
فرمانبر مي گويد: سرورم مي فرمايد: (روزه مستحبي خود را) در منزل ما افطار كن.
دل بانو از اين دعوت مي تپد. حس مي كند كه در وادي اين دعوت، بايد كار مهمي باشد. خورشيد در درياچه غروب تن مي شويد.
حكيمه وارد خانه مي شود.
بوي گل هاي بهارين در جاي جاي منزل امام پيچيده است. شب جمعه است. مدتي است كه نرگس را نديده است.
امام با لبخندي كه سيماي گندمگونش را تابناك كرده، به استقبال عمه مي شتابد.
حكيمه نيز از ديدن او شادمان است. آن كه علم كتاب در اختيار دارد، مي گويد: امشب نيمه شعبان است.
به آسمان مي نگرد و ادامه مي دهد: و خداوند بلند پايه، در اين شب پيشوايش را در زمين آشكار خواهد كرد.
پس رو به حكيمه مي كند و با صدايي كه در آن پژواك پيامبران نهفته است، مي گويد: امشب فرزندي كه نزد خداوند عزوجل بزرگوار است، متولد مي شود. كسي كه پروردگار، زمين مرده است را به يمن قدوم وي زنده مي كند.
نرگس به پيشواز بانويي مي آيد كه اسلام را از او آموخته است. بانويم و بانوي خاندانم! چگونه روز را به پايان رسانده اي؟
چشم حكيمه به نرگس مي افتد. با شوق به سويش مي شتابد و او را در آغوش مي گيرد. مي گويد: بلكه شما بانوي خاندان من هستي! حيرت بر سيماي معصومانه نرگس نقش مي بندد.
اين چه كاري است عمه؟! ]حكيمه خم شده است تا كفش هاي نرگس را از پايش بيرون آورد[.
سرورم اجازه دهيد تا من كفش هاي شما را از پايتان بگيرم.
شادي از چشمان عمه مي تراود و مي گويد: بلكه تو سرور مني. به خدا سوگند كه نمي گذارم كفشم را در آوري و به من خدمت كني. بلكه من خادم توام و تو بايد قدم بر چشم من نهي.
حكيمه نرگس را به سوي حصيري مي برد. برادرزاده، بيرون به انتظار مي نشيند. حكيمه با شادماني نرگس را مي بوسد و مي گويد: دخترم! خداوند به زودي (امشب) پسري به تو خواهد داد كه سرور و سالار هر دو جهان است. بانو حكيمه، پس از نماز عشا افطار مي كند و براي خفتن مهيا مي شود. نرگس، نزديك او آرميده است. امام، بسترش را در ايوان حياط افكنده است. حكيمه براساس عادت هميشگي براي نماز شب برمي خيزد. وضو مي گيرد. به نرگس مي نگرد. آرام خفته است. امام نيز بيدار شده و وضو گرفته است.
دلش، آسمان هاي دوردست را طواف مي كند. جز لحظه هايي اندك، شب پيشين را نخفته است.
چگونه مي تواند آرام بخوابد، در حالي كه چشم انتظار ميلاد مژده آسماني است، مژده رسالت هاي كهن.
حكيمه نمازش را خوانده است. بر سجاده خويش نشسته و مشغول ذكر است. نرگس هراسناك و منتظر از بستر بر مي خيزد. براي وضوي نماز شب از اتاق بيرون مي رود. حكيمه همچنان به او مي نگرد و آثار بارداري در وي آشكار نيست. جام شكيبايي حكيمه مي شكند، موريانه ترديد در وجودش رخنه مي كند. امام از جايي كه نشسته با صداي بلند مي فرمايد: عمه! شتاب مكن. نزديك است! بانو شرمگين مي شود. در آستانه در، چشمش به نرگس مي افتد كه بيمناك است، مي پرسد: دخترم چه احساسي داري؟ درد سختي دارم. عمه از هراسش مي كاهد: خدايت حفظ كند. بر خويش چيره و دل قوي دار. اين همان است كه به تو گفته بودم.
مي ترسم عمه.
نترس دخترم.
حكيمه نرگس را به ميانه اتاق مي كشاند، بالشي مي نهد. او را آرام گوشه اي مي نشاند تا مهياي زايمان شود. لحظه ميلاد نزديك است. نرگس دست عمه را مي فشارد. گويي درد تمام زايمان ها در وجودش ريخته است. او تپش بال هاي فرشتگان را حس مي كند به نظرش مي رسد كه همهمه اي همانند تلاوت قرآن مي شنود. چيزي نمانده است كه حكيمه تعادلش را از دست بدهد. امام، از اتاقي ديگر مي گويد: سوره دخان را بر او بخوان!
حكيمه امر امام را بر چشم مي نهد. به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر. سوگند به اين كتاب روشنگر، كه ما آن را در شبي پر بركت نازل كرديم. ما همواره انذار كننده بوده ايم. در آن شب هر امري براساس حكمت تدبير و جدا مي گردد... نرگس مويه هاي ميلاد سر مي دهد و كف دست حكيمه را با دست مي فشارد. ناگهان، نوري چشمان حكيمه را خيره مي كند و او ديگر چيزي نمي بيند، گويي نرگس ناپديد شده است. دلش از بيم مي تپد. به سوي در اتاق مي دود تا از پسر برادرش ياري طلبد. امام نزديك در ايستاده به عمه مي گويد: عمه برگرد! او را در همان جايگاه خواهي يافت.
چهره نرگس از نوري آسماني مي درخشد. كودك را مي بيند كه در حالت سجده بر زمين افتاده است. پاكيزه است و هيچ نشانه اي از نشانه هاي تولد بر او نمودار نيست. كودك آمده از رحم بشارت ها، با خويش نشانه هاي پيامبران پيشين دارد. از موسي بن عمران، هراس فرعون از تولدش را، و از مسيح، سخن گفتن در گهواره را، از نوح عمر طولاني را، از ابراهيم بت شكني را، و از محمد امين. نام، لقب، و رسالتش را، حكيمه، نشانه هاي كودك را مي گيرد، او را به خود مي چسباند و در دامنش مي نشاند. پدر او را صدا مي زند: عمه پسرم رابياور! حكيمه با فروتني به وعده راستين خداوند، كودك را مي آورد. پدر، پسر را مي گيرد و كف دست راستش را بر پشتش مي نهد. او را مي بويد. چشم ها، گوش ها و دهانش را مي بويد و زمزمه مي كند: پسرم! حرف بزن! به قدرت خداوند سخن بگو. اي حجت آفريدگار و بازمانده پيامبران و خاتم جانشينان و جانشين پارسايان! حرف بزن!
و اعجاز رخ مي دهد. آوايي ملكوتي از كودك بر مي آيد: به نام خداوند بخشايشگر... ما مي خواهيم بر مستضعفان زمين منت نهيم و آنان را از پيشوايان وارثان روي زمين قرار دهيم و حكومتشان را در زمين پا برجا سازيم و به فرعون و هامان و لشكريانشان، آنچه را از آنها بيم داشتند، نشان دهيم 
چشمان پدر از اشك لبريز مي شود وعده خداوند تحقق يافته است؛ زيرا خداوند از وعده خود تخلف نمي كند